عشق باطعم تلخ part118
#عشق_باطعم_تلخ #part118
آب داخل لیوان رو سر کشید.
- کار دارم.
منم دیگه بهش گیر ندادم، رفتم خوابیدم اصلاً نفهمیدم رفت، موند!
سرم گیج میرفت روی تخت نشستم گوشیم رو برداشتم چک کنم، خونه توی سکوت مطلق بود که یهوی صدای باز شدن در اومد، بلند شدم مانتوم رو پوشیدم موهام رو بالا بستم شال انداختم سرم در رو باز کردم که دیدم رفته سمت آشپزخونه...
- سلام اومدی؟
با تعجب برگشت سمتم...
- تو بیداری؟
کلافه و شلخته اومد روبهروم وایستاد.
- آماده شو شب میریم رستوران واسه شام.
- به چه مناسبت؟
سرش رو کج کرد.
- مگه باید مناسبتی باشه؟! بدون مناسبت.
رفت سمت اتاقش یه دست لباس برداشت رفت سمت حموم...
توی خونه نشستن حوصلهم رو سر میبرد، منتظر بودم پرهام بیاد بیرون باهم بریم پیش خاله پریا؛ واقعاً کلافه شده بودم. بعد اومدنش باهم رفتیم طبقه پایین...
پرهام خودش رفت اتاق باباش تا درمورد اون جلسه و کنفرانس صحبت کنه، منم با خاله پریا نشستم که گیر داده بود آخر این ماه مراسم عقد رو بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون...
پرهام و عموشایان به جمعمون اضافه شدن پرهام کنارم نشست، خاله پریا ادامه داد:
- پرهام بد میگم؟
پرهام چاییش رو برداشت و با تعجب پرسید:
- چی رو؟!
- اینکه آخر ماه عقدتون باشه.
پرهام نگاهی به من کرد که خیره بودم به چایی توی دستم و با شیطنک گفت:
- من از خدامه مامان.
نتونستم خندهم رو کنترول کنم برای همین نیشم باز شد؛ پرهام ادامه داد:
- ولی عروستون ناز میکنه.
بعد با نیش باز گفت:
- آخه پسر به این خوبی رو کی عقدش رو به تاخیر میاندازه؟ نمیفهمم!
عموشایان به حرف اومد.
- اولا خودشیفتگی بسه، دوما حرفم یادت که نرفت!
یه لحظه پرهام سکوت کرد و با ناراحتی خیره شد به باباش، نفسش رو داد بیرون و دوباره زل زد بهم...
- بابا آخه...
با مکث و با اعتراض ادامه داد:
- خب میشه من نرم؟ مثلا یکی دیگه به جای من بره؟!
عموشایان یه قلوپ از چاییش رو نوشید.
- مجبوریم تو هم کنفرانس رو ول کردی اومدی، نمیشه نری که دو، سه هفته بیشتر نیست!
و با خنده ادامه داد:
- از اونجا بیایی زنت میدیم.
راستش منم ناراحت شدم از تصمیم عمو، از اینکه قرار باز دلتنگی بکشم باید بدون پرهام سر کنم، برای عمو چیزی نبود دوهفته؛ اما برای ما...
👇 👇 👇 👇
آب داخل لیوان رو سر کشید.
- کار دارم.
منم دیگه بهش گیر ندادم، رفتم خوابیدم اصلاً نفهمیدم رفت، موند!
سرم گیج میرفت روی تخت نشستم گوشیم رو برداشتم چک کنم، خونه توی سکوت مطلق بود که یهوی صدای باز شدن در اومد، بلند شدم مانتوم رو پوشیدم موهام رو بالا بستم شال انداختم سرم در رو باز کردم که دیدم رفته سمت آشپزخونه...
- سلام اومدی؟
با تعجب برگشت سمتم...
- تو بیداری؟
کلافه و شلخته اومد روبهروم وایستاد.
- آماده شو شب میریم رستوران واسه شام.
- به چه مناسبت؟
سرش رو کج کرد.
- مگه باید مناسبتی باشه؟! بدون مناسبت.
رفت سمت اتاقش یه دست لباس برداشت رفت سمت حموم...
توی خونه نشستن حوصلهم رو سر میبرد، منتظر بودم پرهام بیاد بیرون باهم بریم پیش خاله پریا؛ واقعاً کلافه شده بودم. بعد اومدنش باهم رفتیم طبقه پایین...
پرهام خودش رفت اتاق باباش تا درمورد اون جلسه و کنفرانس صحبت کنه، منم با خاله پریا نشستم که گیر داده بود آخر این ماه مراسم عقد رو بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون...
پرهام و عموشایان به جمعمون اضافه شدن پرهام کنارم نشست، خاله پریا ادامه داد:
- پرهام بد میگم؟
پرهام چاییش رو برداشت و با تعجب پرسید:
- چی رو؟!
- اینکه آخر ماه عقدتون باشه.
پرهام نگاهی به من کرد که خیره بودم به چایی توی دستم و با شیطنک گفت:
- من از خدامه مامان.
نتونستم خندهم رو کنترول کنم برای همین نیشم باز شد؛ پرهام ادامه داد:
- ولی عروستون ناز میکنه.
بعد با نیش باز گفت:
- آخه پسر به این خوبی رو کی عقدش رو به تاخیر میاندازه؟ نمیفهمم!
عموشایان به حرف اومد.
- اولا خودشیفتگی بسه، دوما حرفم یادت که نرفت!
یه لحظه پرهام سکوت کرد و با ناراحتی خیره شد به باباش، نفسش رو داد بیرون و دوباره زل زد بهم...
- بابا آخه...
با مکث و با اعتراض ادامه داد:
- خب میشه من نرم؟ مثلا یکی دیگه به جای من بره؟!
عموشایان یه قلوپ از چاییش رو نوشید.
- مجبوریم تو هم کنفرانس رو ول کردی اومدی، نمیشه نری که دو، سه هفته بیشتر نیست!
و با خنده ادامه داد:
- از اونجا بیایی زنت میدیم.
راستش منم ناراحت شدم از تصمیم عمو، از اینکه قرار باز دلتنگی بکشم باید بدون پرهام سر کنم، برای عمو چیزی نبود دوهفته؛ اما برای ما...
👇 👇 👇 👇
۱۰.۹k
۰۶ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.