دخترشیطونبلا
#دخترشیطونبلا22
_ اول اینکه من یه شغلی پیدا کردم و یه ساعات خاصی از روز رو نیستم
_ خب؟
_ دوم اینکه حق بی احترامی یا توهین به من رو نداری
خواست چیزی بگه که دستم رو بالا آوردم و خودم ادامه دادم:
_ البته توهین هم کنی، دو برابرش رو میشنوی چون میدونی آدمی نیستم که حرف از کسی بخورم!
_ خب؟
_ و در آخر اینکه من از خونه داری هیچی نمیدونم!
لبخندی زد و گفت:
_ کم کم یاد میگیری
_ نه توروخدا؟
_ ببین این جرئت واسه خودتم خوبه، درضمن شوهر آینده ات هم یه دعایی برای من میکنه
_ چرت و پرت نگو
و یه نگاه به اطراف انداختم و گفتم:
_ من باید چیکار کنم؟
_ اوم خب چون هیچ کاری بلد نیستی و میزنی وسایلا رو خراب میکنی، به نظرم فقط آشپزی کنی کافیه!
با نگاه پر از نفرت نگاهش کردم و گفتم:
_ اِ؟
_ بله
_ یه روزی یه کاری میکنم که برای تک تک این حرفات به غلط کردن بیفتی!
پوزخندی زد و گفت:
_ با همین فکر و خیالات حرصت رو کم کن
_ میدونستی خیلی زر میزنی؟
_ نه
_ پس بدون!
خواست چیزی بگه اما انگار یاد یه چیز دیگه افتاد و گفت:
_ آهان راستی
_ هان؟
_ هان چیه بی ادب!
_ همینه که هست
سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد که توجهی نکردم و گفتم:
_ خب بگو
_ عه چی میخواستم بگم، یادم رفت...
یکم فکر کرد و بعد که انگار یادش اومد، گفت:
_ آهان، میخواستم در مورد حقوقت صحبت کنم
_ چی؟!
_ حقوقت!
دهنم رو کج کردم و گفتم:
_ برو بابا
_ بالاخره میای کلی کار میکنی، زحمت میکشی، باید حقوق بگیری!
_ تا با مشت نزدم تو دهنت خفه شو، خب؟
_ خیلی بی ادبی
_ آره هستم، به تو چه؟
_ برا خودت زشته، هیچکس نمیاد بگیرتت
پوزخندی زدم و گفتم:
_ تو حرص منو نخور، سکته میکنی میمیری
و زیرلب ادامه دادم:
_ ان شاء الله البته
_ اول اینکه من یه شغلی پیدا کردم و یه ساعات خاصی از روز رو نیستم
_ خب؟
_ دوم اینکه حق بی احترامی یا توهین به من رو نداری
خواست چیزی بگه که دستم رو بالا آوردم و خودم ادامه دادم:
_ البته توهین هم کنی، دو برابرش رو میشنوی چون میدونی آدمی نیستم که حرف از کسی بخورم!
_ خب؟
_ و در آخر اینکه من از خونه داری هیچی نمیدونم!
لبخندی زد و گفت:
_ کم کم یاد میگیری
_ نه توروخدا؟
_ ببین این جرئت واسه خودتم خوبه، درضمن شوهر آینده ات هم یه دعایی برای من میکنه
_ چرت و پرت نگو
و یه نگاه به اطراف انداختم و گفتم:
_ من باید چیکار کنم؟
_ اوم خب چون هیچ کاری بلد نیستی و میزنی وسایلا رو خراب میکنی، به نظرم فقط آشپزی کنی کافیه!
با نگاه پر از نفرت نگاهش کردم و گفتم:
_ اِ؟
_ بله
_ یه روزی یه کاری میکنم که برای تک تک این حرفات به غلط کردن بیفتی!
پوزخندی زد و گفت:
_ با همین فکر و خیالات حرصت رو کم کن
_ میدونستی خیلی زر میزنی؟
_ نه
_ پس بدون!
خواست چیزی بگه اما انگار یاد یه چیز دیگه افتاد و گفت:
_ آهان راستی
_ هان؟
_ هان چیه بی ادب!
_ همینه که هست
سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد که توجهی نکردم و گفتم:
_ خب بگو
_ عه چی میخواستم بگم، یادم رفت...
یکم فکر کرد و بعد که انگار یادش اومد، گفت:
_ آهان، میخواستم در مورد حقوقت صحبت کنم
_ چی؟!
_ حقوقت!
دهنم رو کج کردم و گفتم:
_ برو بابا
_ بالاخره میای کلی کار میکنی، زحمت میکشی، باید حقوق بگیری!
_ تا با مشت نزدم تو دهنت خفه شو، خب؟
_ خیلی بی ادبی
_ آره هستم، به تو چه؟
_ برا خودت زشته، هیچکس نمیاد بگیرتت
پوزخندی زدم و گفتم:
_ تو حرص منو نخور، سکته میکنی میمیری
و زیرلب ادامه دادم:
_ ان شاء الله البته
- ۹.۳k
- ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط