دختر شیطون بلا20
#دخترشیطونبلا20
با شنیدن صدای سامان، گوشی رو عقب بردم و اسمش رو خوندم تا مطمئن بشم خودشه و گفتم:
_ سامان تویی؟
_ نه عممه
_ ناموصاً چی میگی اول صبحی؟ بیماری از خواب بیدارم کردی؟
_ امروز دوشنبه اس
_ مرسی که زنگ زدی و اطلاع دادی!
صدای پوزخند زدنش رو شنیدم و گفتم:
_ حالا قطع کن تا به ادامه ی خوابم برسم
_ امروز روزیه که باید جرئتت رو شروع کنی
با شنیدن این حرف تازه از مَنگی دراومدم و با حرص گفتم:
_ انقدری هستم که روی حرفی که زدم بایستم
_ کاملاً مشخصه!
_ ساکت شو بابا، زنگ زدی صبح زود بیدارم کردی تازه بحث هم میکنی؟!
_ هشت صبح زوده؟
_ آره
_ از این به بعد از این خبرا نیستا
دهنم رو کج کردم و گفتم:
_ بله؟!
_ از این به بعد هر حرفی رو یه بار میزنم
پوفی کشیدم و با کلافگی گفتم:
_ ببین تو یکم زیادی همه چیز رو جدی گرفتی!
و بدون اینکه چیز دیگه ای بگم گوشی رو روش قطع کردم و روی سایلنت گذاشتمش.
روی تخت دراز کشیدم، پتو رو روی سرم کشیدم و سعی کردم دوباره بخوابم اما دیگه خوابم نبرد!
یه غلت زدم، به سقف خیره شدم و توی فکر فرو رفتم.
اگه منطقی به قضیه ی جرئت نگاه میکردی، واقعا چیز مسخره ای به نظر میرسید!
سه ماه خدمتکاری؟ برای یه بازی مسخره؟ مگه میشه آخه!
من چطوری سه ماه با اون الاغ بیام آخه؟
اصلا من که تا حالا تو عمرم کار نکردم چطور پاشم برم خدمتکار یه زبون نفهم بشم؟!
با صدای ویبره گوشیم که روی میز بود نگاهم به اون سمت رفت.
اول فکر کردم سامانه اما با دیدن شماره ی ناشناس، جواب دادم و گفتم:
_ بله
_ سلام
_ سلام بفرمایید؟
_ خانم فلاحی؟
_ خودمم
_ از آتلیه تابان تماس میگیرم
_ چی؟
اولش متوجه نشدم اما یکم که فکر کردم یادم اومد که اسم اون آتلیه ای که درخواست استخدام داده بودم، تابان بود پس سریع پاشدم نشستم، صدام رو صاف کردم و گفتم:
_ عه، ببخشید، خوبید؟
_ ممنونم
_ جانم؟
_ تماس گرفتم که بگم تقاضای استخدام شما پذیرفته شده و لطفا فردا ساعت ده صبح تشریف بیارید
با شنیدن صدای سامان، گوشی رو عقب بردم و اسمش رو خوندم تا مطمئن بشم خودشه و گفتم:
_ سامان تویی؟
_ نه عممه
_ ناموصاً چی میگی اول صبحی؟ بیماری از خواب بیدارم کردی؟
_ امروز دوشنبه اس
_ مرسی که زنگ زدی و اطلاع دادی!
صدای پوزخند زدنش رو شنیدم و گفتم:
_ حالا قطع کن تا به ادامه ی خوابم برسم
_ امروز روزیه که باید جرئتت رو شروع کنی
با شنیدن این حرف تازه از مَنگی دراومدم و با حرص گفتم:
_ انقدری هستم که روی حرفی که زدم بایستم
_ کاملاً مشخصه!
_ ساکت شو بابا، زنگ زدی صبح زود بیدارم کردی تازه بحث هم میکنی؟!
_ هشت صبح زوده؟
_ آره
_ از این به بعد از این خبرا نیستا
دهنم رو کج کردم و گفتم:
_ بله؟!
_ از این به بعد هر حرفی رو یه بار میزنم
پوفی کشیدم و با کلافگی گفتم:
_ ببین تو یکم زیادی همه چیز رو جدی گرفتی!
و بدون اینکه چیز دیگه ای بگم گوشی رو روش قطع کردم و روی سایلنت گذاشتمش.
روی تخت دراز کشیدم، پتو رو روی سرم کشیدم و سعی کردم دوباره بخوابم اما دیگه خوابم نبرد!
یه غلت زدم، به سقف خیره شدم و توی فکر فرو رفتم.
اگه منطقی به قضیه ی جرئت نگاه میکردی، واقعا چیز مسخره ای به نظر میرسید!
سه ماه خدمتکاری؟ برای یه بازی مسخره؟ مگه میشه آخه!
من چطوری سه ماه با اون الاغ بیام آخه؟
اصلا من که تا حالا تو عمرم کار نکردم چطور پاشم برم خدمتکار یه زبون نفهم بشم؟!
با صدای ویبره گوشیم که روی میز بود نگاهم به اون سمت رفت.
اول فکر کردم سامانه اما با دیدن شماره ی ناشناس، جواب دادم و گفتم:
_ بله
_ سلام
_ سلام بفرمایید؟
_ خانم فلاحی؟
_ خودمم
_ از آتلیه تابان تماس میگیرم
_ چی؟
اولش متوجه نشدم اما یکم که فکر کردم یادم اومد که اسم اون آتلیه ای که درخواست استخدام داده بودم، تابان بود پس سریع پاشدم نشستم، صدام رو صاف کردم و گفتم:
_ عه، ببخشید، خوبید؟
_ ممنونم
_ جانم؟
_ تماس گرفتم که بگم تقاضای استخدام شما پذیرفته شده و لطفا فردا ساعت ده صبح تشریف بیارید
۱۰.۷k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.