دختر شیطون بلا23
#دخترشیطونبلا23
_ به دعای گربه کوره بارون نمیاد
_ نه بابا؟!
_ به جون تو
_ جون خودت
بعد هم از سرجام پاشدم و گفتم:
_ زود بگو باید چیکار کنم که میخوام برم
_ بری؟!
_ نه پس شب هم میمونم
_ خب من دنبال یه خدمتکار شبانه روزی بودم
دهنم رو کج کردم و گفتم:
_ انتظار نداری شبها اینجا بمونم که؟!
_ چرا نمونی؟! یه اتاق برات در نظر میگیرم
با دهن باز نگاهش کردم و بعد از چند لحظه گفتم:
_ گوربابای جرئت، عمراً اینکار رو نمیکنم، اصلا کلاً بیخیال شدم
و بدون اینکه حتی یه لحظه معطل بمونم به سمت در رفتم که صدام زد:
_مهسا وایسا
به سمتش برگشتم و با عصبانیت گفتم:
_ مهسا و زهرمار! تو من رو چی فرض کردی؟!
_ خیلی خب، ساعت کاریت از ده صبح تا ده شبه...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_ من قراره برم سرکار
_ اگه دو دقیقه ساکت بشی تا حرفم تموم بشه اونم میگم
_ خب بگو
_ ساعتی که قراره کار کنی رو میتونی بری، مشکلی نیست
_ باشه
یه نگاه به عقربه های ساعت که روی عدد یازده بودن کردم و گفتم:
_ الان ساعت یازدهه
_ پس برو ناهار رو درست کن
_ چی درست کنم که کوفت کنی؟
پوزخندی زد و با لحن تحقیرآمیز گفت:
_ چیزی بلدی اصلا؟
_ نه فقط تو بلدی!
_ قرمه سبزی بپز
_ باشه
یه نگاه به اطراف کردم و گفتم:
_ لباسام رو کجا عوض کنم؟
_ اتاق ته سالن سمت چپ
به سمت همون جایی که گفت رفتم و وقتی وارد شدم، شال و مانتوم رو روی صندلی گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
به سمت آشپزخونه رفتم و از همونجا با صدای بلند گفتم:
_ اصلا وسایل قرمه سبزی رو داری؟
_ بله
_ کجان؟
_ دیگه پیدا کردنشون وظیفه ی شماست
نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و چهارتا فحش ناموصی نثارش نکنم و زیرلب گفتم:
_ ایشالا خودم زنگ بزنم مردشورت رو خبر کنم
_ نه بابا؟
با شنیدن صداش اونم دقیقا کنار گوشم از جا پریدم، دستم روی قلبم گذاشتم و گفتم:
_ مرض داری اینجوری میایی تو آشپزخونه؟
_ به دعای گربه کوره بارون نمیاد
_ نه بابا؟!
_ به جون تو
_ جون خودت
بعد هم از سرجام پاشدم و گفتم:
_ زود بگو باید چیکار کنم که میخوام برم
_ بری؟!
_ نه پس شب هم میمونم
_ خب من دنبال یه خدمتکار شبانه روزی بودم
دهنم رو کج کردم و گفتم:
_ انتظار نداری شبها اینجا بمونم که؟!
_ چرا نمونی؟! یه اتاق برات در نظر میگیرم
با دهن باز نگاهش کردم و بعد از چند لحظه گفتم:
_ گوربابای جرئت، عمراً اینکار رو نمیکنم، اصلا کلاً بیخیال شدم
و بدون اینکه حتی یه لحظه معطل بمونم به سمت در رفتم که صدام زد:
_مهسا وایسا
به سمتش برگشتم و با عصبانیت گفتم:
_ مهسا و زهرمار! تو من رو چی فرض کردی؟!
_ خیلی خب، ساعت کاریت از ده صبح تا ده شبه...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_ من قراره برم سرکار
_ اگه دو دقیقه ساکت بشی تا حرفم تموم بشه اونم میگم
_ خب بگو
_ ساعتی که قراره کار کنی رو میتونی بری، مشکلی نیست
_ باشه
یه نگاه به عقربه های ساعت که روی عدد یازده بودن کردم و گفتم:
_ الان ساعت یازدهه
_ پس برو ناهار رو درست کن
_ چی درست کنم که کوفت کنی؟
پوزخندی زد و با لحن تحقیرآمیز گفت:
_ چیزی بلدی اصلا؟
_ نه فقط تو بلدی!
_ قرمه سبزی بپز
_ باشه
یه نگاه به اطراف کردم و گفتم:
_ لباسام رو کجا عوض کنم؟
_ اتاق ته سالن سمت چپ
به سمت همون جایی که گفت رفتم و وقتی وارد شدم، شال و مانتوم رو روی صندلی گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
به سمت آشپزخونه رفتم و از همونجا با صدای بلند گفتم:
_ اصلا وسایل قرمه سبزی رو داری؟
_ بله
_ کجان؟
_ دیگه پیدا کردنشون وظیفه ی شماست
نفس عمیقی کشیدم تا آروم باشم و چهارتا فحش ناموصی نثارش نکنم و زیرلب گفتم:
_ ایشالا خودم زنگ بزنم مردشورت رو خبر کنم
_ نه بابا؟
با شنیدن صداش اونم دقیقا کنار گوشم از جا پریدم، دستم روی قلبم گذاشتم و گفتم:
_ مرض داری اینجوری میایی تو آشپزخونه؟
۱۵.۰k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.