دختر شیطون بلا21
#دخترشیطونبلا21
با شنیدن چیزی که گفت، با ذوق بشکنی زدم و گفتم:
_ باشه حتما
_ نمونه کاراتون رو هم بیارید
_ حتما
_ روزتون خوش
_ خدانگهدار
تلفن رو قطع کردم و اینبار با ذوق و سرحال از سرجام پاشدم و بعد از اینکه یکم قر دادم از اتاق خارج شدم.
خوشحالیم زیاد هم طول نکشید چون دوباره سامانِ عوضی زنگ زد و یادآوری کرد که امروز باید برم و منم چون دوست نداشتم زیر حرفی که زده بودم بزنم، پاشدم آماده شدم و با اکراه و فحش هایی که به اجداد سامان میدادم، به سمت خونه اش رفتم.
وقتی رسیدم ماشینم رو بیرون پارک کردم و آیفون رو زدم که جواب داد و گفت:
_ بله؟
_ باز کن
_ شما؟
_ عزرائیلت، اومدم جونت رو بگیرم و یه ملت رو راحت کنم!
_ گفتم شما؟ نمیشناسمتون
_ باز کن نمکدون، حوصله ندارما
یکم مکث کرد و بعد گفت:
_ آهان برای استخدام اومدید؟ بفرمایید داخل
با شنیدن این حرف عصبی شدم و با حرص مشتی به آیفونش زدم و گفتم:
_ خفه شو بابا
_ بفرمایید داخل
در رو باز کرد اما قبل از اینکه وارد بشم یه چندتا نفس عمیق کشیدم و آروم گفتم:
_ خدایا کمکم کن که دستام به خون کثیفش آلوده نشه، همین!
و بعد وارد شدم و در رو محکم پشت سرم بستم.
خونه اش برخلاف خونه ی من که آپارتمانی بود، یه حیاط خیلی بزرگ و پر از گل و گیاه داشت و خیلی با صفا بود.
حیاطتش رو که رد کردم در سالن رو باز کردم و وارد شدم.
روی مبل روبروی تلویزیون نشسته بود و وقتی من رو دید گفت:
_ در زدن بلد نیستی؟
_ برا تو نیازی ندیدم!
_ از این به بعد نیاز ببین
به حرفش توجهی نکردم، رفتم روی مبل نشستم و گفتم:
_ ببین، بیا جدی صحبت کنیم
_ خب؟
_ تو یه جرئتی گذاشتی و منم خریت کردم قبول کردم اما...
حرفم رو قطع کرد و با پوزخند گفت:
_ اما چی؟ الان میخوای بزنی زیرش؟
_ دو دقیقه ساکت شو، وسط حرفمم نپر خوشم نمیاد!
_ خب؟
_ پای حرفی که زدم وایمیسم اما طبق یه سری شرایط
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ چه شرایطی؟!
با شنیدن چیزی که گفت، با ذوق بشکنی زدم و گفتم:
_ باشه حتما
_ نمونه کاراتون رو هم بیارید
_ حتما
_ روزتون خوش
_ خدانگهدار
تلفن رو قطع کردم و اینبار با ذوق و سرحال از سرجام پاشدم و بعد از اینکه یکم قر دادم از اتاق خارج شدم.
خوشحالیم زیاد هم طول نکشید چون دوباره سامانِ عوضی زنگ زد و یادآوری کرد که امروز باید برم و منم چون دوست نداشتم زیر حرفی که زده بودم بزنم، پاشدم آماده شدم و با اکراه و فحش هایی که به اجداد سامان میدادم، به سمت خونه اش رفتم.
وقتی رسیدم ماشینم رو بیرون پارک کردم و آیفون رو زدم که جواب داد و گفت:
_ بله؟
_ باز کن
_ شما؟
_ عزرائیلت، اومدم جونت رو بگیرم و یه ملت رو راحت کنم!
_ گفتم شما؟ نمیشناسمتون
_ باز کن نمکدون، حوصله ندارما
یکم مکث کرد و بعد گفت:
_ آهان برای استخدام اومدید؟ بفرمایید داخل
با شنیدن این حرف عصبی شدم و با حرص مشتی به آیفونش زدم و گفتم:
_ خفه شو بابا
_ بفرمایید داخل
در رو باز کرد اما قبل از اینکه وارد بشم یه چندتا نفس عمیق کشیدم و آروم گفتم:
_ خدایا کمکم کن که دستام به خون کثیفش آلوده نشه، همین!
و بعد وارد شدم و در رو محکم پشت سرم بستم.
خونه اش برخلاف خونه ی من که آپارتمانی بود، یه حیاط خیلی بزرگ و پر از گل و گیاه داشت و خیلی با صفا بود.
حیاطتش رو که رد کردم در سالن رو باز کردم و وارد شدم.
روی مبل روبروی تلویزیون نشسته بود و وقتی من رو دید گفت:
_ در زدن بلد نیستی؟
_ برا تو نیازی ندیدم!
_ از این به بعد نیاز ببین
به حرفش توجهی نکردم، رفتم روی مبل نشستم و گفتم:
_ ببین، بیا جدی صحبت کنیم
_ خب؟
_ تو یه جرئتی گذاشتی و منم خریت کردم قبول کردم اما...
حرفم رو قطع کرد و با پوزخند گفت:
_ اما چی؟ الان میخوای بزنی زیرش؟
_ دو دقیقه ساکت شو، وسط حرفمم نپر خوشم نمیاد!
_ خب؟
_ پای حرفی که زدم وایمیسم اما طبق یه سری شرایط
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ چه شرایطی؟!
۱۰.۸k
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.