فیک(سرنوشت )پارت ۷۲
فیک(سرنوشت )پارت ۷۲
آلیس ویو
.
از اتفاقی که واسمون افتاده بود..من نمیتونستم به تهیونگ نگاه کنم و هلنام نمیتونست به جونگ کوک نگاه کنه..اما این دو داداش..انگار هیچ اتفاقی واسشون نیوفتاده..خوش و خوشحال کنار رودخانه نشسته بودن..
منو هلنا با فاصله نسبتا زیادی به اونا کنار رودخانه نشسته بودیم.
آلیس: میگم اون حرفت حقیقت داشت..اینکه اگه همو زیر شکوفه گیلاس ببوسیم عشق مون جاویدانه میشه..
هلنا: خب راستش نمیدونم..این چیزیه که فقط شنیده ام..اما من بهش باور دارم..
آلیس: تنها تو نه تهیونگم باور داشت.
با دستش به شونم زد و خجالتی سرشو پایین انداخت
آلیس: منم به حدی که تو از چشم تو چشم شدن با جونگ کوک خجالت میکشی منم از تهیونگ خجالت میکشم..اما اونارو نگاه...
با دستم اشاره کردم به اونا
آلیس: ببین ببین انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده..
هلنا: میخای جونگ کوک و اذیت کنی؟
آلیس: خب آره..اما چجوری..
هلنا: جلوتو نگاه..میتونیم خیس شون کنیم..
آلیس: وایی..فکری خوبیه..بزن بریم...
تو جامون وایستادیم..بین دو قدمی اونا رفتیم
هلنا آروم کنار رودخانه نشست و دستشو پُر از آب کرد و پاشد رو اون دوتا..
رفتم تو آب..رودخانه خیلی عمیق نبود..فقط آب تا زانوهام میومد..
تو آب نشستم و شروع کردم با پاشيدن آب با دستم..به سر و صورت اون دوتا..
کارمون با خوشحالی انجام میدادیم.. تا زمانیکه اون دوتاهم دست به کار شدن..
روبرومون وارد رودخانه شدن..و کمی خم شدن و شروع کردن به پاشيدن آب رو منو هلنا..
با خنده که تشخیص دادن حرفمون سخت بود فقط تمومش کن و میتونستیم بگیم..چون تا دهن وا میکردیم آب میرفت داخل دهنمو..
بعدی اینکه مطمئن شدیم اونا خیس شدند..با هلنا فرار کردم که دنبالمون اومد..
از رودخانه بیرون شدیم..
از تپه بالا رفتيم اونام که ول کن نبودن..
دوتایی تا حد توان مون دویدم..
جونگ کوک دنبال منو تهیونگ دنبال هلنا میدوید..دوری درخت می چرخیدم تا نتونه گیرم بیاره..
که دستی دوری کمرم حلقه شد و محکم منو گرفت و نزاشت حتی یه قدم دیگه بردارم
سرشو تو گردنم فرو کردُ نفس عمیق گرفت..
آلیس: هی هی ولم کن..قلقلکم میاد..
سرشو روی شونم گذاشت ..دستمو روی دستش که دوری کمرم بود گذاشتم..دستشو آروم روی شکمم کشید و گفت
جونگ کوک: میتونم حسش کنم..
آلیس: میدونم چون باباشی..
جونگ کوک: فقط منتظر روزیم که تو بغلم بگیرمش..خودم آرومش کنم..خودم واسش اسم انتخاب کنم..خودم حرف زدنُ یادش بدم..کمکش کنم تا رو پاهاش وایسه..
آلیس: یه شب کابوس دیدم..درست اون شبی که منو بیدار کردی و گفتی تو خواب حرف میزنم..اون شب کابوس بدی دیدم..الانم نمیتونم از ذهنم پاکش کنم..تو میخاستی بچه مون با اونا بدی..و من با بچه فرار کردم..مامانمو دیدم..
و اون شب یچیزی از خدا خاستم اینکه یکی بشه کسوف ما..چون فک میکردم میتونه رابطه بینمون درست کنه..
و درست همون اتفاق افتاد..تو بعدی اینکه فهمیدی..من باردارم باهام خوب شدی..
جونگ کوک: کسوف....
اما نگاه..تنها بچه نبود..خودت بودی..زمانیکه از وجودت خبر شدم..حس کامل شدن و داشتم..فک کردم..الان همه چیو دارم..دیگه نمیخام ولت کنم..ازت دور شم.. چون بدون تو من ناقصم.!
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
۱ پارت دیگه شب میزارم.
آلیس ویو
.
از اتفاقی که واسمون افتاده بود..من نمیتونستم به تهیونگ نگاه کنم و هلنام نمیتونست به جونگ کوک نگاه کنه..اما این دو داداش..انگار هیچ اتفاقی واسشون نیوفتاده..خوش و خوشحال کنار رودخانه نشسته بودن..
منو هلنا با فاصله نسبتا زیادی به اونا کنار رودخانه نشسته بودیم.
آلیس: میگم اون حرفت حقیقت داشت..اینکه اگه همو زیر شکوفه گیلاس ببوسیم عشق مون جاویدانه میشه..
هلنا: خب راستش نمیدونم..این چیزیه که فقط شنیده ام..اما من بهش باور دارم..
آلیس: تنها تو نه تهیونگم باور داشت.
با دستش به شونم زد و خجالتی سرشو پایین انداخت
آلیس: منم به حدی که تو از چشم تو چشم شدن با جونگ کوک خجالت میکشی منم از تهیونگ خجالت میکشم..اما اونارو نگاه...
با دستم اشاره کردم به اونا
آلیس: ببین ببین انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده..
هلنا: میخای جونگ کوک و اذیت کنی؟
آلیس: خب آره..اما چجوری..
هلنا: جلوتو نگاه..میتونیم خیس شون کنیم..
آلیس: وایی..فکری خوبیه..بزن بریم...
تو جامون وایستادیم..بین دو قدمی اونا رفتیم
هلنا آروم کنار رودخانه نشست و دستشو پُر از آب کرد و پاشد رو اون دوتا..
رفتم تو آب..رودخانه خیلی عمیق نبود..فقط آب تا زانوهام میومد..
تو آب نشستم و شروع کردم با پاشيدن آب با دستم..به سر و صورت اون دوتا..
کارمون با خوشحالی انجام میدادیم.. تا زمانیکه اون دوتاهم دست به کار شدن..
روبرومون وارد رودخانه شدن..و کمی خم شدن و شروع کردن به پاشيدن آب رو منو هلنا..
با خنده که تشخیص دادن حرفمون سخت بود فقط تمومش کن و میتونستیم بگیم..چون تا دهن وا میکردیم آب میرفت داخل دهنمو..
بعدی اینکه مطمئن شدیم اونا خیس شدند..با هلنا فرار کردم که دنبالمون اومد..
از رودخانه بیرون شدیم..
از تپه بالا رفتيم اونام که ول کن نبودن..
دوتایی تا حد توان مون دویدم..
جونگ کوک دنبال منو تهیونگ دنبال هلنا میدوید..دوری درخت می چرخیدم تا نتونه گیرم بیاره..
که دستی دوری کمرم حلقه شد و محکم منو گرفت و نزاشت حتی یه قدم دیگه بردارم
سرشو تو گردنم فرو کردُ نفس عمیق گرفت..
آلیس: هی هی ولم کن..قلقلکم میاد..
سرشو روی شونم گذاشت ..دستمو روی دستش که دوری کمرم بود گذاشتم..دستشو آروم روی شکمم کشید و گفت
جونگ کوک: میتونم حسش کنم..
آلیس: میدونم چون باباشی..
جونگ کوک: فقط منتظر روزیم که تو بغلم بگیرمش..خودم آرومش کنم..خودم واسش اسم انتخاب کنم..خودم حرف زدنُ یادش بدم..کمکش کنم تا رو پاهاش وایسه..
آلیس: یه شب کابوس دیدم..درست اون شبی که منو بیدار کردی و گفتی تو خواب حرف میزنم..اون شب کابوس بدی دیدم..الانم نمیتونم از ذهنم پاکش کنم..تو میخاستی بچه مون با اونا بدی..و من با بچه فرار کردم..مامانمو دیدم..
و اون شب یچیزی از خدا خاستم اینکه یکی بشه کسوف ما..چون فک میکردم میتونه رابطه بینمون درست کنه..
و درست همون اتفاق افتاد..تو بعدی اینکه فهمیدی..من باردارم باهام خوب شدی..
جونگ کوک: کسوف....
اما نگاه..تنها بچه نبود..خودت بودی..زمانیکه از وجودت خبر شدم..حس کامل شدن و داشتم..فک کردم..الان همه چیو دارم..دیگه نمیخام ولت کنم..ازت دور شم.. چون بدون تو من ناقصم.!
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
۱ پارت دیگه شب میزارم.
۲۰.۷k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.