فیک(سرنوشت )پارت ۷۴
فیک(سرنوشت )پارت ۷۴
آلیس ویو
ستاره های توی آسمون نمایان شده بود..و این نشونگر این بود که باید برگردیم...تا قصر راه طولانی رو باید میرفتیم..خسته بودم و خوابم میومد...سرمو روی شونه جونگ کوک گذاشتم و چشمامو بستم...
آروم با دستش روی سرم کشید و گفت
جونگ کوک: میخای بخوابی
سری بالا پایین کردم..
جونگ کوک: باشه..پس بخواب..
.
.
"چشمامو باز کردم..با درد زيادی که تو بدنم حس میکردم از جام بلند شدم...لباس سفيدی تنم بودُ لکه های بزرگ و کوچیک خون که روش پاشیده بودُ بیانگر یه اتفاق بد بود واسم..دستی روی شکمم کشیدم..اما دیگه خبری از بزرگی شکمم نبود..دیگه نمیتونستم حسش کنم..از دیوار محکم گرفتم و راه افتادم به سمت بیرون اتاق که توش بودم..
اتاق که توش بودم ناآشنا بود واسم..اما بیرون اتاق ..واسم آشنا بود..با کمک گرفتن از نرده ها پله هارو پایین رفتم..
با سالن تاریک قصر روبرو شدم..بجز نور مهتاب دیگه چیزی نبود..
دونه دونه همه جارو دیدم..اما خبری از هيچکس نبود..نه جونگ کوک نه تهیونگ و هلنا و حتی بابا و مامان بزرگ..
بعد از نگاه زود گذر به آشپزخونه...حتی خدمتکارا هم نبودن..به دیوار آشپزخونه تکیه دادم..بدنم تیر میکشید..و هرلحظه بیشتر از قبل بین پاهام خیس میشد..لباس سفیدم بیشتر رنگ خون رو به خود میگرفت..
تپش قلبم سریع شده بود..عرق سردی بدنمو خیس کرده بود..درد شدیدی که مث یه رهگذر دوری شکمم پیچید..باعث شد جیغ بکشم..
دستمو روی شکمم گذاشتم و سعی داشتم تا با ماساژ دادن بیتونم دردشو آروم کنم...دیگه تحمل دردشو نداشتم..
دستمو روی دیوار گذاشتم و دوباره بلند شدم..
با ناامیدی از آشپزخونه بیرون شدم..
تو سالن بودم..تنهایی بدجور باعث شده بود تا بیشتر از دردم به خود بلرزم.. چرا هيچکی نیس.
چشمم به دم در خورد..چند نفری رو دیدم..لبخندی روی لبم نشست..سریع به سمت در راه افتادم..
از در خارج شدم..که جونگ کوک رو روبروم در حال که میخاست بچه که تو آغوششه رو به شخص مقابلش بده رو دیدم..
کنارش باباش بود..
قدمی جلو گذاشتم که دستم توسط شخصی کشیده شد..
نگاه کردم..مامان بزرگ بود..
جونگ کوک بچه رو به آغوش شخص مقابلش انتقال داد و کنار وایستاد..
حس که بدنمُ فرا گرفت..باعث شد تا بفهمم اون بچه منه..
دستمو کشیدم که محکم تر گرفتش..میخاستم چیزی بگم..اما نمیتونستم انگار کسی دهنمو بسته..
تقلا ام با دور شدن ماشین اونا بیشتر شد..که بالاخره دستمو ول کرد..
سریع دنبال ماشین دویدم..با اینکه میدونستم نمیتونم بهش برسم..اما بازم میخاستم برم اشکام بیصدا از چشمام لز میخورد پایین..با گذاشتن پام روی چیزی ناهمواری تعادلمو از دست دادمُ با صورت محکم خوردم زمین..
سرمو بالا آوردم که دیگه اون ماشینم از جلو دیدم ناپدید شد..
دستی که روی شونم گذاشته شد منو از اون کابوس بیدار کرد"
جونگ کوک: آلیس..(با حالت نگرانی )
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
خبر آوردن که قراره پارت ۷۷ اژده هام وارد داستان بشه.
۱ پارت دیگه شب میزارم.
حمایت....؟؟♥️
آلیس ویو
ستاره های توی آسمون نمایان شده بود..و این نشونگر این بود که باید برگردیم...تا قصر راه طولانی رو باید میرفتیم..خسته بودم و خوابم میومد...سرمو روی شونه جونگ کوک گذاشتم و چشمامو بستم...
آروم با دستش روی سرم کشید و گفت
جونگ کوک: میخای بخوابی
سری بالا پایین کردم..
جونگ کوک: باشه..پس بخواب..
.
.
"چشمامو باز کردم..با درد زيادی که تو بدنم حس میکردم از جام بلند شدم...لباس سفيدی تنم بودُ لکه های بزرگ و کوچیک خون که روش پاشیده بودُ بیانگر یه اتفاق بد بود واسم..دستی روی شکمم کشیدم..اما دیگه خبری از بزرگی شکمم نبود..دیگه نمیتونستم حسش کنم..از دیوار محکم گرفتم و راه افتادم به سمت بیرون اتاق که توش بودم..
اتاق که توش بودم ناآشنا بود واسم..اما بیرون اتاق ..واسم آشنا بود..با کمک گرفتن از نرده ها پله هارو پایین رفتم..
با سالن تاریک قصر روبرو شدم..بجز نور مهتاب دیگه چیزی نبود..
دونه دونه همه جارو دیدم..اما خبری از هيچکس نبود..نه جونگ کوک نه تهیونگ و هلنا و حتی بابا و مامان بزرگ..
بعد از نگاه زود گذر به آشپزخونه...حتی خدمتکارا هم نبودن..به دیوار آشپزخونه تکیه دادم..بدنم تیر میکشید..و هرلحظه بیشتر از قبل بین پاهام خیس میشد..لباس سفیدم بیشتر رنگ خون رو به خود میگرفت..
تپش قلبم سریع شده بود..عرق سردی بدنمو خیس کرده بود..درد شدیدی که مث یه رهگذر دوری شکمم پیچید..باعث شد جیغ بکشم..
دستمو روی شکمم گذاشتم و سعی داشتم تا با ماساژ دادن بیتونم دردشو آروم کنم...دیگه تحمل دردشو نداشتم..
دستمو روی دیوار گذاشتم و دوباره بلند شدم..
با ناامیدی از آشپزخونه بیرون شدم..
تو سالن بودم..تنهایی بدجور باعث شده بود تا بیشتر از دردم به خود بلرزم.. چرا هيچکی نیس.
چشمم به دم در خورد..چند نفری رو دیدم..لبخندی روی لبم نشست..سریع به سمت در راه افتادم..
از در خارج شدم..که جونگ کوک رو روبروم در حال که میخاست بچه که تو آغوششه رو به شخص مقابلش بده رو دیدم..
کنارش باباش بود..
قدمی جلو گذاشتم که دستم توسط شخصی کشیده شد..
نگاه کردم..مامان بزرگ بود..
جونگ کوک بچه رو به آغوش شخص مقابلش انتقال داد و کنار وایستاد..
حس که بدنمُ فرا گرفت..باعث شد تا بفهمم اون بچه منه..
دستمو کشیدم که محکم تر گرفتش..میخاستم چیزی بگم..اما نمیتونستم انگار کسی دهنمو بسته..
تقلا ام با دور شدن ماشین اونا بیشتر شد..که بالاخره دستمو ول کرد..
سریع دنبال ماشین دویدم..با اینکه میدونستم نمیتونم بهش برسم..اما بازم میخاستم برم اشکام بیصدا از چشمام لز میخورد پایین..با گذاشتن پام روی چیزی ناهمواری تعادلمو از دست دادمُ با صورت محکم خوردم زمین..
سرمو بالا آوردم که دیگه اون ماشینم از جلو دیدم ناپدید شد..
دستی که روی شونم گذاشته شد منو از اون کابوس بیدار کرد"
جونگ کوک: آلیس..(با حالت نگرانی )
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
خبر آوردن که قراره پارت ۷۷ اژده هام وارد داستان بشه.
۱ پارت دیگه شب میزارم.
حمایت....؟؟♥️
۱۹.۲k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.