اسلاید[۱]تصویر فیک
اسلاید[۱]تصویر فیک
اسلاید[۲]لباس مبینا
اسلاید[۳] کتی که مبینا از روی لباسش پوشید
~~~~~~~~~~~
درخواستی(جونگ کوک)
موضوع: سلام سناریو وقتی ازدواج کردن و باهم قهرید و اون داره تو رو نگاه میکنه که یه هو چشم تو چشم میشد و تو ناراحت میشی اون میفهمه و مهمونی رو ترک میکنی وقتی داری از در خارج میشی از پشت بعلت میکنه میگه ببخشد که ناراحتت کردم و آشتی میکند
~~~~~~~~~~~~~~
مبینا: میرم میرم میرم
کوک: گفتم نه با این لباس هیچ جا نمیری
مبینا: اما هممون قراره این لباس رو بپوشیم ست کردیم
کوک: گفتم نه(داد)
مبینا: کوکی من میرم(بغض)
کوک:(دستشو برد بالا نفس عمیق کشید و دستشو اورد پایین دلش نیومد اون فرشته کوچولو رو بزنه )
مبینا: م... میخواستی منو سر یه لباس بزنی؟
کوک: بس کن مبینا گفتم نه(داد بلند)
مبینا: به جهنم(گریه) یه کت از رو لباسش پوشید و رفت مهمونی
کوک: به مبینا زل زده بود که یهو با مبینا چسم تو چشم شد کوک کنار یه دختر نشسته بود اما کوک اصلا متوجه دختره نشده بود مبینا ناراحت شد و کیفشو برداشت ورفت کوک دنبالش رفت مبینا داشت از در خارج میشد که دست های یه نفر از پشت دورش حلقه شد به دستاش نگاه کرد دستای کوک بود
مبینا: ولم کن
کوک: چاگیا منو ببخش من دوست ندارم کسی بدنت رو ببینه
مبینا: میبینی که کت پوشیدم
کوک کت رو از تن مبینا دراورد
کثک: وقتی من کنارتم کسی جرعت نمیکنه نگاهت کنه کوک مبینا رو بوسید و دوتایی به مهمونی برگشتن
اسلاید[۲]لباس مبینا
اسلاید[۳] کتی که مبینا از روی لباسش پوشید
~~~~~~~~~~~
درخواستی(جونگ کوک)
موضوع: سلام سناریو وقتی ازدواج کردن و باهم قهرید و اون داره تو رو نگاه میکنه که یه هو چشم تو چشم میشد و تو ناراحت میشی اون میفهمه و مهمونی رو ترک میکنی وقتی داری از در خارج میشی از پشت بعلت میکنه میگه ببخشد که ناراحتت کردم و آشتی میکند
~~~~~~~~~~~~~~
مبینا: میرم میرم میرم
کوک: گفتم نه با این لباس هیچ جا نمیری
مبینا: اما هممون قراره این لباس رو بپوشیم ست کردیم
کوک: گفتم نه(داد)
مبینا: کوکی من میرم(بغض)
کوک:(دستشو برد بالا نفس عمیق کشید و دستشو اورد پایین دلش نیومد اون فرشته کوچولو رو بزنه )
مبینا: م... میخواستی منو سر یه لباس بزنی؟
کوک: بس کن مبینا گفتم نه(داد بلند)
مبینا: به جهنم(گریه) یه کت از رو لباسش پوشید و رفت مهمونی
کوک: به مبینا زل زده بود که یهو با مبینا چسم تو چشم شد کوک کنار یه دختر نشسته بود اما کوک اصلا متوجه دختره نشده بود مبینا ناراحت شد و کیفشو برداشت ورفت کوک دنبالش رفت مبینا داشت از در خارج میشد که دست های یه نفر از پشت دورش حلقه شد به دستاش نگاه کرد دستای کوک بود
مبینا: ولم کن
کوک: چاگیا منو ببخش من دوست ندارم کسی بدنت رو ببینه
مبینا: میبینی که کت پوشیدم
کوک کت رو از تن مبینا دراورد
کثک: وقتی من کنارتم کسی جرعت نمیکنه نگاهت کنه کوک مبینا رو بوسید و دوتایی به مهمونی برگشتن
۳.۷k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.