دختر شیطون بلا96
#دخترشیطونبلا96
به کمک پرهام و امیرحسین روی ویلچر نشستم و گفتم:
_ پرهام اگه تو بخوای هول بدی اصلا پامیشم
_ حرف اضافه نزن، من هولت میدم
_ بابا میزنی چلاق ترم میکنی
به سرتاپام اشاره کرد و گفت:
_ دیگه چلاق تر از اینی که هستی، نمیشی که
_ کوفت
پشت ویلچر ایستاد و شروع به حرکت کرد، بچه ها هم با خنده همراه باهامون از اتاق بیرون اومدن.
نزدیک به در خروجی که رسیدیم پرهام سرعتش رو بالا بُرد و شروع به مسخره بازی کرد که جیغ خفه ای کشیدم و گفتم:
_ نکن پرهام
_ خره حال میده، از این فرصت استفاده کن و لذت ببر
_ نمیخوام، سرعتت رو کم کن الان میفتم گاو
مجبور شد سرعتش رو کم کنه چون به در خروجی رسیدیم و نگهبان اونجا ایستاده بود.
با لبخند از کنار نگهبان رد شد و با چاپلوسی گفت:
_ خسته نباشید
_ ممنون پسرم
به ماشین که رسیدیم کنار ایستاد تا بچه ها بیان و کمک کنن داخل ماشین بشینم.
_ پرهام یکم بیا پایین تر کارت دارم
فکر کرد میخوام تو گوشش چیزی بگم و سرش رو پایی آورد، منم یه ضربه محکم زدم پس کله اش و گفتم:
_ دیگه هیچوقت اینطوری گاو نشو، خب؟
با اخم سرش رو صاف کرد و گفت:
_ دستت بشکنه
_ فعلا که شکسته
_ اون یکی هم بشکنه ایشالا
_ به دعای گربه سیاهه بارون نمیاد
خواست چیزی بگه که همون لحظه بچه ها رسیدن و در کمال ناباوری سامان هم دقیقا یه ضربه به همونجایی که من زده بودم، زد و گفت:
_ این چه طرز ویلچر روندنه؟
پرهام با ناباوری به سمت عقب برگشت و رو به سامان گفت:
_ تو دیگه چرا؟
_ خب اگه یهو یکی میومد جلوت که پرتش میکردی احمق
_ تو چرا حرص میخوری؟
دزدگیر ماشینش رو زد و گفت:
_ حرص نخوردم، کلاً میگم
_ آره کلاً میگی!
سامان جوابی بهش نداد و سوار ماشین شد، پرهام هم اداش رو درآورد و گفت:
_ عمم بود اون زمانی که مهسا بیهوش بود داشت خودش رو میکُشت و اون همه ناراحت بود
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ واقعا؟
_ آره بابا، این بیشتر همه ناراحت بود
پگاه به ماشین تکیه داد و با چشمهای ریز شده گفت:
_ خبریه مهسا؟
_ دیوونه ای؟ ما سایه همدیگه رو با تیر میزنیم
یلدا با خنده نگاهم کرد و گفت:
_ همیشه همه چیز از نفرت شروع میشه
به کمک پرهام و امیرحسین روی ویلچر نشستم و گفتم:
_ پرهام اگه تو بخوای هول بدی اصلا پامیشم
_ حرف اضافه نزن، من هولت میدم
_ بابا میزنی چلاق ترم میکنی
به سرتاپام اشاره کرد و گفت:
_ دیگه چلاق تر از اینی که هستی، نمیشی که
_ کوفت
پشت ویلچر ایستاد و شروع به حرکت کرد، بچه ها هم با خنده همراه باهامون از اتاق بیرون اومدن.
نزدیک به در خروجی که رسیدیم پرهام سرعتش رو بالا بُرد و شروع به مسخره بازی کرد که جیغ خفه ای کشیدم و گفتم:
_ نکن پرهام
_ خره حال میده، از این فرصت استفاده کن و لذت ببر
_ نمیخوام، سرعتت رو کم کن الان میفتم گاو
مجبور شد سرعتش رو کم کنه چون به در خروجی رسیدیم و نگهبان اونجا ایستاده بود.
با لبخند از کنار نگهبان رد شد و با چاپلوسی گفت:
_ خسته نباشید
_ ممنون پسرم
به ماشین که رسیدیم کنار ایستاد تا بچه ها بیان و کمک کنن داخل ماشین بشینم.
_ پرهام یکم بیا پایین تر کارت دارم
فکر کرد میخوام تو گوشش چیزی بگم و سرش رو پایی آورد، منم یه ضربه محکم زدم پس کله اش و گفتم:
_ دیگه هیچوقت اینطوری گاو نشو، خب؟
با اخم سرش رو صاف کرد و گفت:
_ دستت بشکنه
_ فعلا که شکسته
_ اون یکی هم بشکنه ایشالا
_ به دعای گربه سیاهه بارون نمیاد
خواست چیزی بگه که همون لحظه بچه ها رسیدن و در کمال ناباوری سامان هم دقیقا یه ضربه به همونجایی که من زده بودم، زد و گفت:
_ این چه طرز ویلچر روندنه؟
پرهام با ناباوری به سمت عقب برگشت و رو به سامان گفت:
_ تو دیگه چرا؟
_ خب اگه یهو یکی میومد جلوت که پرتش میکردی احمق
_ تو چرا حرص میخوری؟
دزدگیر ماشینش رو زد و گفت:
_ حرص نخوردم، کلاً میگم
_ آره کلاً میگی!
سامان جوابی بهش نداد و سوار ماشین شد، پرهام هم اداش رو درآورد و گفت:
_ عمم بود اون زمانی که مهسا بیهوش بود داشت خودش رو میکُشت و اون همه ناراحت بود
یکی از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
_ واقعا؟
_ آره بابا، این بیشتر همه ناراحت بود
پگاه به ماشین تکیه داد و با چشمهای ریز شده گفت:
_ خبریه مهسا؟
_ دیوونه ای؟ ما سایه همدیگه رو با تیر میزنیم
یلدا با خنده نگاهم کرد و گفت:
_ همیشه همه چیز از نفرت شروع میشه
۴.۶k
۰۲ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.