قلبم برای توستp³¹
قلبم برای توستp³¹
ویو یونا
یه دست گل خوشگل هم دستش بود... تیپ اسپرتی که زده بود خیلی بهش میومد..
یونا: عا سلام خیلی خوش اومدید..
تهیونگ: سلام مرسی..
یونا: بیا تو..
اومد تو که کوک با لبخند اومد سمتش و باهاش دست داد
کوک: سلام ممنون که اومدی
تهیونگ: سلام مرسی..
کوک: گل دیگه برای چی؟
تهیونگ: نمیشد دست خالی بیام که
تهیونگ لبخندی به کوک زد و گل و داد دست من
یونا: ممنونم.. جونگ کوک ببرشون سمت میز
کوک: بیا ناهار امادس
تهیونگ: ممنون زحمت کشیدید
یونا: نه خواهش میکنم..
لبخندی بهش زدم و گل و گزاشتم روی میز و رفتم کنار کوک نشستم..
کوک: ام آقای کیم..
تهیونگ: راحت باش.. ته یا تهیونگ صدام بزن منم جونگ کوک صدات میزنم
کوک: باشه اینجوری بهتره.. خب تهیونگ هر چی دوست داری بخور یونا همش و با وسواس درست کرده خیالت راحت
با ارنجم زدم به پهلو کوک و لبخند خجالت زده ای زدم.. تهیونگ خندید
یونا: ام میخواید من براتون بزارم اخه خودتون نمیخورید که..
تهیونگ: نه نمیخواد..
منتظر واکنشش نشدم براش تو بشغابش پیتزا و سوشی گزاشتم و بشغابش و دادم دستش
یونا: نوش جونتون
لبخندی زدم و مشغول خوردن شدم..
*یک ساعت بعد*
تهیونگ: یونا، جونگ کوک ممنون واقعا خیلی خوب بود
لبخندی بهش زدم و ظرفارو جمع کردم
یونا: نوش جونتون
ظرفارو جمع کردم و بردم گزاشتم تو ماشین ظرفشویی
بعد دستام و شستم و نسکافه درست کردم و داشتم میبردم که دیدم این دوتا هم و بغل کردن..وات؟! چیشده؟!
ویو کوک
بعد از اینکه یونا رفت تو آشپزخونه من و تهیونگم رفتیم نشستیم رو مبلا.. سرگرم گوشی هامون بودیم که با چیزی
دیدم خشک شدم.. اون.. اون دستبند... این همون دستبندیه که تهیونگ و من و جیمین برا خودمون خریده بودیم.. همون دستبندی که نشانه دوستیمون بود. با شک زل زده بودم بهش
کوک: تو.. این و.. از کجا آوردی؟
تهیونگ با این حرفم اول بهت زده نگاهم کرد بعد به دست بندش نگاه کرد
تهیونگ: خب این یادگاری من و دوستام..
با این حرفش شکم بیشتر شد یعنی اون همون ته ته؟
کوک: میتونی اسم دوستات و بگی؟
تهیونگ: اره جونگ کوک و جیمین.. اسم یکیشیون درست شبیه تویه
دیگه با این حرفشم مطمئن شدم اون خود خودش بود.. تهیونگ رفیق صمیمی من.. اشک تو چشمام جمع شد.. استینم و دادم بالا و دستنبندی که عین مال خودش بود و نشونش دادم که با تعجب زل زد به من.
کوک: تهیونگ حالا دیگه من و نمیشناسی نه؟ منم جی کی.. از وقتی که اینارو خریدیم از دستم در نیاوردم..
تهیونگ نگام کرد و بعد لبخندی زد و با شتاب پرید بغلم منم بغلش کرد. باورم نمیشد دارم میبینمش فکر میکردم دیگه هرگز نمیبینمش.. همون لحظه یونا اومد و با دیدن ما شوکه شد
یونا: چه خبره اینجا؟
از بغل هم در اومدیم
کوک: یونا بیا بشین
یونا اومد کنار من نشست و منتظر نگاهمون کرد
کوک: راستش من ۵ سال پیش با پسری دوست شدم.. فقط من نه جیمینم همینطور من و جیمین و اون عین برادرای هم بودیم.. خیلی بهم نزدیک بودیم.. تا جایی که دستبند ست خریدیم و دستمون کردیم و قول دادیم از دستمون هیچوقت در نیاریم.. تا اینکه یه روز اون پسر بخاطر شغل پدرش مجبور شد از این کشور بره.. من و جیمین خیلی ناراحت بودیم. گفتیم دیگه هیچوقت نمیبینیمش تا اینکه اون اومد به مدرسمون و اون پسر کسی نیست جز کیم تهیونگ:)
یونا با تعجب به ما زل زده بود
یونا: وایسا.. یعنی شما دوتا هم و میشناختین؟
تهیونگ: اولا نه ولی الان چرا
یونا: یااا جونگ کوکا چرا بهم نگفتی هیچوقت؟
کوک: نمیدونم.. اما خوشحالم که دیدمت ته ته:)
تهیونگ: منم فکر میکردم دیگه نمیبینمت جی کی:)
یونا: خب من میگم چطوره به جیمین زنگ بزنم بیاد
تهیونگ: تو هنوز با جیمین در ارتباطی؟
کوک: اره اونم تو کلاسمونه
تهیونگ: این پارک جیمین تو کلاس همون جیمین خودمونه؟
کوک: اره.. نونا برو زنگ بزن بیاد
یونا: اوکی
رفتم زنگ زدم به جیمین و بهش گفتم فوری بیاد اینجا.. بدبخت هول کرده بود.. هوف الان که بهش فکر میکنم باورم نمیشه اینا باهم دوست باشن....
_________________
پارت جدید خدمتتون🥺💗
لایک و کامنت يادتون نره❤️🍓
ویو یونا
یه دست گل خوشگل هم دستش بود... تیپ اسپرتی که زده بود خیلی بهش میومد..
یونا: عا سلام خیلی خوش اومدید..
تهیونگ: سلام مرسی..
یونا: بیا تو..
اومد تو که کوک با لبخند اومد سمتش و باهاش دست داد
کوک: سلام ممنون که اومدی
تهیونگ: سلام مرسی..
کوک: گل دیگه برای چی؟
تهیونگ: نمیشد دست خالی بیام که
تهیونگ لبخندی به کوک زد و گل و داد دست من
یونا: ممنونم.. جونگ کوک ببرشون سمت میز
کوک: بیا ناهار امادس
تهیونگ: ممنون زحمت کشیدید
یونا: نه خواهش میکنم..
لبخندی بهش زدم و گل و گزاشتم روی میز و رفتم کنار کوک نشستم..
کوک: ام آقای کیم..
تهیونگ: راحت باش.. ته یا تهیونگ صدام بزن منم جونگ کوک صدات میزنم
کوک: باشه اینجوری بهتره.. خب تهیونگ هر چی دوست داری بخور یونا همش و با وسواس درست کرده خیالت راحت
با ارنجم زدم به پهلو کوک و لبخند خجالت زده ای زدم.. تهیونگ خندید
یونا: ام میخواید من براتون بزارم اخه خودتون نمیخورید که..
تهیونگ: نه نمیخواد..
منتظر واکنشش نشدم براش تو بشغابش پیتزا و سوشی گزاشتم و بشغابش و دادم دستش
یونا: نوش جونتون
لبخندی زدم و مشغول خوردن شدم..
*یک ساعت بعد*
تهیونگ: یونا، جونگ کوک ممنون واقعا خیلی خوب بود
لبخندی بهش زدم و ظرفارو جمع کردم
یونا: نوش جونتون
ظرفارو جمع کردم و بردم گزاشتم تو ماشین ظرفشویی
بعد دستام و شستم و نسکافه درست کردم و داشتم میبردم که دیدم این دوتا هم و بغل کردن..وات؟! چیشده؟!
ویو کوک
بعد از اینکه یونا رفت تو آشپزخونه من و تهیونگم رفتیم نشستیم رو مبلا.. سرگرم گوشی هامون بودیم که با چیزی
دیدم خشک شدم.. اون.. اون دستبند... این همون دستبندیه که تهیونگ و من و جیمین برا خودمون خریده بودیم.. همون دستبندی که نشانه دوستیمون بود. با شک زل زده بودم بهش
کوک: تو.. این و.. از کجا آوردی؟
تهیونگ با این حرفم اول بهت زده نگاهم کرد بعد به دست بندش نگاه کرد
تهیونگ: خب این یادگاری من و دوستام..
با این حرفش شکم بیشتر شد یعنی اون همون ته ته؟
کوک: میتونی اسم دوستات و بگی؟
تهیونگ: اره جونگ کوک و جیمین.. اسم یکیشیون درست شبیه تویه
دیگه با این حرفشم مطمئن شدم اون خود خودش بود.. تهیونگ رفیق صمیمی من.. اشک تو چشمام جمع شد.. استینم و دادم بالا و دستنبندی که عین مال خودش بود و نشونش دادم که با تعجب زل زد به من.
کوک: تهیونگ حالا دیگه من و نمیشناسی نه؟ منم جی کی.. از وقتی که اینارو خریدیم از دستم در نیاوردم..
تهیونگ نگام کرد و بعد لبخندی زد و با شتاب پرید بغلم منم بغلش کرد. باورم نمیشد دارم میبینمش فکر میکردم دیگه هرگز نمیبینمش.. همون لحظه یونا اومد و با دیدن ما شوکه شد
یونا: چه خبره اینجا؟
از بغل هم در اومدیم
کوک: یونا بیا بشین
یونا اومد کنار من نشست و منتظر نگاهمون کرد
کوک: راستش من ۵ سال پیش با پسری دوست شدم.. فقط من نه جیمینم همینطور من و جیمین و اون عین برادرای هم بودیم.. خیلی بهم نزدیک بودیم.. تا جایی که دستبند ست خریدیم و دستمون کردیم و قول دادیم از دستمون هیچوقت در نیاریم.. تا اینکه یه روز اون پسر بخاطر شغل پدرش مجبور شد از این کشور بره.. من و جیمین خیلی ناراحت بودیم. گفتیم دیگه هیچوقت نمیبینیمش تا اینکه اون اومد به مدرسمون و اون پسر کسی نیست جز کیم تهیونگ:)
یونا با تعجب به ما زل زده بود
یونا: وایسا.. یعنی شما دوتا هم و میشناختین؟
تهیونگ: اولا نه ولی الان چرا
یونا: یااا جونگ کوکا چرا بهم نگفتی هیچوقت؟
کوک: نمیدونم.. اما خوشحالم که دیدمت ته ته:)
تهیونگ: منم فکر میکردم دیگه نمیبینمت جی کی:)
یونا: خب من میگم چطوره به جیمین زنگ بزنم بیاد
تهیونگ: تو هنوز با جیمین در ارتباطی؟
کوک: اره اونم تو کلاسمونه
تهیونگ: این پارک جیمین تو کلاس همون جیمین خودمونه؟
کوک: اره.. نونا برو زنگ بزن بیاد
یونا: اوکی
رفتم زنگ زدم به جیمین و بهش گفتم فوری بیاد اینجا.. بدبخت هول کرده بود.. هوف الان که بهش فکر میکنم باورم نمیشه اینا باهم دوست باشن....
_________________
پارت جدید خدمتتون🥺💗
لایک و کامنت يادتون نره❤️🍓
۷.۷k
۰۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.