قلبم برای توستp³²
قلبم برای توستp³²
ویو یونا
زنگ در که خورد همه نگاها رفت سمت در.. من رفتم درو باز کردم که با جیمین نگران و عرق کرده روبه رو شدم..
یونا: جیمین شی خوبی؟
جیمین: یونا.. چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
یونا: نه چه اتفاقی هیچی نشده:)
جیمین: پس چرا گفتی سریع بیام؟
لبخندی بهش زدم و دستش و گرفتم و کشیدم تو و درو بستم
یونا: چون یه مهمون ویژه داریم..
جیمین: هان؟!
یونا: بیا میفهمی
جیمین اومد تو که با دیدن تهیونگ تعجبی کرد
ویو جیمین
یونا که زنگ زد گفت سریع برم اونجا نگرانی کل وجودم و گرفت.. یعنی چیشده.. سریع گوشی و کلیدم و برداشتم و از خونه زدم بیرون.. چون خونم تا خونشون فقط یه کوچه فاصله داشت تا اونجا دویدم.. رسیدم و زنگ زدم..
یونا گفت مهمون ویژه دارن..یعنی چی؟! از راهرو رفتیم تو پذیرایی که دیدم کیم تهیونگ بغل کوک نشسته تا من و دید بلند شد و تعجبی کرد.. منم تعجب کردم اون اینجا چیکار میکرد؟ همینجوری داشتیم هم و نگاه میکردیم که جونگ کوک اومد سمتم
کوک: جیمین ته ته و یادته؟
جیمین: مگه میشه یادم بره؟ عجیب غریب حرف میزنی
کوک: یادته ۵ سال پیش رفت پاریس؟
جیمین: اره..
کوک: حالا اون برگشته
جیمین: چ..چی؟ درست حرف بزن
کوک: اه اون ته ته همین کیم تهیونگه...شک شدم.. کوک داشت چی میگفت؟ یعنی واقعا این اون بود؟؟ از تعجب نمیدونستم چی بگم زبونم بند اومده بود..
کوک: تهیونگ اینم همون جیمینه..
تهیونگ کم کم اومد سمت من و آستینش و زد بالا که دسبند دوستیمون و دیدم.. باورم نمیشد. این همونی بود که قول داده بودیم هیچوقت گمش نکنیم.. منم آستینم و کمی دادم بالا و دستبندم و نشون دادم.. اونم شک شد.. با بغض پریدم بغلش که اونم بغلم کرد
جیمین: دلم خیلی برات تنگ شده بود تهیونگ:)
تهیونگ: منم همینطور جیمین:)
بعد چند دقیقه از بغل هم در اومدیم
یونا: خب بغل مغل بسه دیگه برید بشینید تا من برم براتون شیرینی و نسکافه بیارم..
لبخندی به یونا زدیم و سه تایی رفتیم نشستیم رو مبل
ویو یونا
خیلی براشون خوشحال بودم.. برا همشون:) خیلی حس خوبیه دوستت و بعد سالها ببینی.. رفتم شیرینی و از تو یخچال در آوردم و گزاشتم تو ظرف دوباره نسکافه درست کردم و بردم گزاشتم رو میز و رفتم کنار کوک نشستم..
جیمین: ته این همه مدت کجا بودی؟
تهیونگ: بخاطر کار پدرم مجبور بودیم همش از این کشور به اون کشور مهاجرت کنیم.. اما مهاجرتمون به پاریس طولانی شد.. هر جا که میرفتیم نهایتن ۳ تا ۴ ماه میموندیم اما پاریس... الانم که برگشتیم بخاطر شرکت پدرم اینجا بود وگرنه قرار بود بمونیم.. خودش گاهی اوقات میره اونجا اما من دیگه نه..
کوک: مادرت چیشد
تهیونگ: اون یک سالی هست فوت کرده..
یونا: وای خیلی متاسفم
جیمین: متاسفم
کوک: متاسفم ته.. همونجا خاکش کردید؟
تهیونگ: نه مادرم وصیت کرده بود اینجا باشه
کوک: اهان
یونا: نسکافتون سرد شد.. بخورید دیگه
نسکافه هامون و که خوردیم گوشی من زنگ خورد.. رفتم تو اتاقم که دیدم باز اون عوضی زنگ زده.. مثل اینکه ول کن ماجرا نبود.. رد تماس دادم.. دوباره زنگ زد.. گوشیم و خاموش و کردم و پرتش کردم رو میز.. دوباره قراره حالم و بد بکنه؟ نفس عمیقی کشیدم رفتم پایین..
کوک: حالت خوبه؟
یونا: اره چرا بد باشم:)
کوک: یونا میشه خوراکی بیاری میخوام فیلم بزارم
یونا: اوکی
رفتم تو آشپزخونه و هر چی چیپس و خوراکی داشتیم برداشتم و ریختمشون تو ظرف های مختلف چند تا ظرفم برداشتم توشون سس ریختم.. از تو یخچال هایپ و شیر موز و شیر کاکائو برداشتم و رفتم بیرون.. اولین بار بود میدیم جونگ کوک و جیمین انقدر از ته دل و عمیق میخندن.. لبخندی بهشون زدم.. راستش اولین بارم بود میدیم تهیونگ میخنده.. خنده هاش.. خیلی شیرین بود.. دوباره حس کردم ضربان قلبم رفته بالا.. اه چته تو یونا؟
سرم و تکون دادم و رفتم سمتشون
یونا: بفرمایید:)
پسرا: مرسی
یونا: وایسا کوک.. غمگین که نیست؟
کوک: آم یخورده:)
یونا: هوفف بزار
_________________
هلووو کیوتا چطوریدد؟؟
پارت جدید خدمتتون🥺💗
ببخشید نبودم نت نداشتم براتون آپ کنم شرمنده🥲❤️
لایک و کامنت یادتون نره لطفا❤️🍓
ویو یونا
زنگ در که خورد همه نگاها رفت سمت در.. من رفتم درو باز کردم که با جیمین نگران و عرق کرده روبه رو شدم..
یونا: جیمین شی خوبی؟
جیمین: یونا.. چیشده؟ اتفاقی افتاده؟
یونا: نه چه اتفاقی هیچی نشده:)
جیمین: پس چرا گفتی سریع بیام؟
لبخندی بهش زدم و دستش و گرفتم و کشیدم تو و درو بستم
یونا: چون یه مهمون ویژه داریم..
جیمین: هان؟!
یونا: بیا میفهمی
جیمین اومد تو که با دیدن تهیونگ تعجبی کرد
ویو جیمین
یونا که زنگ زد گفت سریع برم اونجا نگرانی کل وجودم و گرفت.. یعنی چیشده.. سریع گوشی و کلیدم و برداشتم و از خونه زدم بیرون.. چون خونم تا خونشون فقط یه کوچه فاصله داشت تا اونجا دویدم.. رسیدم و زنگ زدم..
یونا گفت مهمون ویژه دارن..یعنی چی؟! از راهرو رفتیم تو پذیرایی که دیدم کیم تهیونگ بغل کوک نشسته تا من و دید بلند شد و تعجبی کرد.. منم تعجب کردم اون اینجا چیکار میکرد؟ همینجوری داشتیم هم و نگاه میکردیم که جونگ کوک اومد سمتم
کوک: جیمین ته ته و یادته؟
جیمین: مگه میشه یادم بره؟ عجیب غریب حرف میزنی
کوک: یادته ۵ سال پیش رفت پاریس؟
جیمین: اره..
کوک: حالا اون برگشته
جیمین: چ..چی؟ درست حرف بزن
کوک: اه اون ته ته همین کیم تهیونگه...شک شدم.. کوک داشت چی میگفت؟ یعنی واقعا این اون بود؟؟ از تعجب نمیدونستم چی بگم زبونم بند اومده بود..
کوک: تهیونگ اینم همون جیمینه..
تهیونگ کم کم اومد سمت من و آستینش و زد بالا که دسبند دوستیمون و دیدم.. باورم نمیشد. این همونی بود که قول داده بودیم هیچوقت گمش نکنیم.. منم آستینم و کمی دادم بالا و دستبندم و نشون دادم.. اونم شک شد.. با بغض پریدم بغلش که اونم بغلم کرد
جیمین: دلم خیلی برات تنگ شده بود تهیونگ:)
تهیونگ: منم همینطور جیمین:)
بعد چند دقیقه از بغل هم در اومدیم
یونا: خب بغل مغل بسه دیگه برید بشینید تا من برم براتون شیرینی و نسکافه بیارم..
لبخندی به یونا زدیم و سه تایی رفتیم نشستیم رو مبل
ویو یونا
خیلی براشون خوشحال بودم.. برا همشون:) خیلی حس خوبیه دوستت و بعد سالها ببینی.. رفتم شیرینی و از تو یخچال در آوردم و گزاشتم تو ظرف دوباره نسکافه درست کردم و بردم گزاشتم رو میز و رفتم کنار کوک نشستم..
جیمین: ته این همه مدت کجا بودی؟
تهیونگ: بخاطر کار پدرم مجبور بودیم همش از این کشور به اون کشور مهاجرت کنیم.. اما مهاجرتمون به پاریس طولانی شد.. هر جا که میرفتیم نهایتن ۳ تا ۴ ماه میموندیم اما پاریس... الانم که برگشتیم بخاطر شرکت پدرم اینجا بود وگرنه قرار بود بمونیم.. خودش گاهی اوقات میره اونجا اما من دیگه نه..
کوک: مادرت چیشد
تهیونگ: اون یک سالی هست فوت کرده..
یونا: وای خیلی متاسفم
جیمین: متاسفم
کوک: متاسفم ته.. همونجا خاکش کردید؟
تهیونگ: نه مادرم وصیت کرده بود اینجا باشه
کوک: اهان
یونا: نسکافتون سرد شد.. بخورید دیگه
نسکافه هامون و که خوردیم گوشی من زنگ خورد.. رفتم تو اتاقم که دیدم باز اون عوضی زنگ زده.. مثل اینکه ول کن ماجرا نبود.. رد تماس دادم.. دوباره زنگ زد.. گوشیم و خاموش و کردم و پرتش کردم رو میز.. دوباره قراره حالم و بد بکنه؟ نفس عمیقی کشیدم رفتم پایین..
کوک: حالت خوبه؟
یونا: اره چرا بد باشم:)
کوک: یونا میشه خوراکی بیاری میخوام فیلم بزارم
یونا: اوکی
رفتم تو آشپزخونه و هر چی چیپس و خوراکی داشتیم برداشتم و ریختمشون تو ظرف های مختلف چند تا ظرفم برداشتم توشون سس ریختم.. از تو یخچال هایپ و شیر موز و شیر کاکائو برداشتم و رفتم بیرون.. اولین بار بود میدیم جونگ کوک و جیمین انقدر از ته دل و عمیق میخندن.. لبخندی بهشون زدم.. راستش اولین بارم بود میدیم تهیونگ میخنده.. خنده هاش.. خیلی شیرین بود.. دوباره حس کردم ضربان قلبم رفته بالا.. اه چته تو یونا؟
سرم و تکون دادم و رفتم سمتشون
یونا: بفرمایید:)
پسرا: مرسی
یونا: وایسا کوک.. غمگین که نیست؟
کوک: آم یخورده:)
یونا: هوفف بزار
_________________
هلووو کیوتا چطوریدد؟؟
پارت جدید خدمتتون🥺💗
ببخشید نبودم نت نداشتم براتون آپ کنم شرمنده🥲❤️
لایک و کامنت یادتون نره لطفا❤️🍓
۶.۸k
۰۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.