رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۹۹
به دیوار چسبوندم.
با لحن و نگاه خاصی گفت: خودم جاي جاي بدنتو
فتح میکنم.
مست شدهی نگاهش بهش چشم دوختم.
دکمههامو دونه دونه باز کرد.
-اولین و آخرین نفري که دستش بهت میخوره منم.
از این همه نزدیکی و حرفهاش ضربان قلبم بالا
رفته بود.
زیر مانتوم یه لباس آستین کوتاه جذب سفید
پوشیده بودم.
نگاهی به بدنم انداخت که از خجالت گر گرفتم.
سرشو تو گودي گردنم فرو کرد و بوسهاي زد که
وجودم زیر و رو شد.
نزدیک گوشم گفت: امشب دوست دارم با روغن
ماساژت بدم، چطوره؟
با خجالت گفتم: میشه امشبو بیخیالش بشید؟
تند عقب کشید که از اخمش آب دهنمو با استرس
قورت دادم.
-اگه بازم رسمی حرف بزنی عواقبش پاي خودت، فهمیدي؟
با استرس سرمو تکون دادم.
-خوبه.
کمی عقب رفت که نفس عمیقی کشیدم.
-لباس بپوش بیا پایین.
اینو گفت و بیرون رفت.
دستمو روي قلبم گذاشتم و روي تخت نشستم.
میبینی عاقبتم به کجا رسیده خدا؟
از عمد بردم محضر تا صیغم کنه، چون میخواست
صیغه نامه داشته باشه که یه دفعه من نزنم زیرش،
عاقد هم از آشناهاي خودش بود.
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم
تحمل کن مطهره، خوشبختی به تو هم میرسه.
در کمد سفیدي که بود رو باز کردم.
با دیدن انواع و اقسام لباس خوابها لبمو گزیدم.
اینها رو باید بپوشم؟ اینا که نیم متر پارچه هم
نیستند!
در یکی از کشوها رو باز کردم.
پر از لباس بود.
زیپ چمدونمو باز کردم و لباسهاي خودمو هم توي
کمد گذاشتم.
لباسمو با یه آستین سه ربع صورتی و شلوارمو با یه
شلوار مشکی عوض کردم.
بعد از شونه کردن موهام با کش بستمشون و از اتاق بیرون اومدم.
یقمهمو بالاتر کشیدم تا خط بالا تنم مشخص نباشه.
از پلهها پایین اومدم که توي آشپزخونه دیدمش.
لیوانهاي آبمیوه رو توي سینی گذاشت و بهم نگاه
کرد اما اخمی کرد.
-این چیه پوشیدي؟
با ابروهاي بالا رفته گفتم: مگه چشه؟
-لباس تو کشو واست گذاشتم.
صورتم جمع شد.
-چی؟! اون تاپها رو میگید؟
محکم به پیشونیش زد.
-تو منو با این رسمی حرف زدنت آخرش میکشی.
به سمتم اومد که با استرس گفتم: باشه باشه غلط
کردم دیگه اینجور حرف نمیزنم.
بازومو گرفت و به سمت پلهها کشوندم.
-بابا میگم غلط کردم.
اما بدون توجه به تقلاهام از پلهها بالا آوردم و توي
اتاق خودم انداختم.
از کنارم رد شد و در کشو رو باز کرد.
یه لباس قرمز برداشت و به سمتم پرت کرد که
گرفتمش.
-بپوشش
بهش نگاه کردم که دیدم تاپیه که حسابی یقهش باز. و تنگه.
با تعجب گفتم: اینو بپوشم؟
پوفی کشید و به سمتم اومد.
لباسو از دستم چنگ زد.
-باید
لباسهاي باز بپوشی، جزو مرحلهی درمانه.
یه دفعه پایین پیرهنمو گرفت و سعی کرد بیرونش
بیاره که با چشمهاي گرد شده
#پارت_۹۹
به دیوار چسبوندم.
با لحن و نگاه خاصی گفت: خودم جاي جاي بدنتو
فتح میکنم.
مست شدهی نگاهش بهش چشم دوختم.
دکمههامو دونه دونه باز کرد.
-اولین و آخرین نفري که دستش بهت میخوره منم.
از این همه نزدیکی و حرفهاش ضربان قلبم بالا
رفته بود.
زیر مانتوم یه لباس آستین کوتاه جذب سفید
پوشیده بودم.
نگاهی به بدنم انداخت که از خجالت گر گرفتم.
سرشو تو گودي گردنم فرو کرد و بوسهاي زد که
وجودم زیر و رو شد.
نزدیک گوشم گفت: امشب دوست دارم با روغن
ماساژت بدم، چطوره؟
با خجالت گفتم: میشه امشبو بیخیالش بشید؟
تند عقب کشید که از اخمش آب دهنمو با استرس
قورت دادم.
-اگه بازم رسمی حرف بزنی عواقبش پاي خودت، فهمیدي؟
با استرس سرمو تکون دادم.
-خوبه.
کمی عقب رفت که نفس عمیقی کشیدم.
-لباس بپوش بیا پایین.
اینو گفت و بیرون رفت.
دستمو روي قلبم گذاشتم و روي تخت نشستم.
میبینی عاقبتم به کجا رسیده خدا؟
از عمد بردم محضر تا صیغم کنه، چون میخواست
صیغه نامه داشته باشه که یه دفعه من نزنم زیرش،
عاقد هم از آشناهاي خودش بود.
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم
تحمل کن مطهره، خوشبختی به تو هم میرسه.
در کمد سفیدي که بود رو باز کردم.
با دیدن انواع و اقسام لباس خوابها لبمو گزیدم.
اینها رو باید بپوشم؟ اینا که نیم متر پارچه هم
نیستند!
در یکی از کشوها رو باز کردم.
پر از لباس بود.
زیپ چمدونمو باز کردم و لباسهاي خودمو هم توي
کمد گذاشتم.
لباسمو با یه آستین سه ربع صورتی و شلوارمو با یه
شلوار مشکی عوض کردم.
بعد از شونه کردن موهام با کش بستمشون و از اتاق بیرون اومدم.
یقمهمو بالاتر کشیدم تا خط بالا تنم مشخص نباشه.
از پلهها پایین اومدم که توي آشپزخونه دیدمش.
لیوانهاي آبمیوه رو توي سینی گذاشت و بهم نگاه
کرد اما اخمی کرد.
-این چیه پوشیدي؟
با ابروهاي بالا رفته گفتم: مگه چشه؟
-لباس تو کشو واست گذاشتم.
صورتم جمع شد.
-چی؟! اون تاپها رو میگید؟
محکم به پیشونیش زد.
-تو منو با این رسمی حرف زدنت آخرش میکشی.
به سمتم اومد که با استرس گفتم: باشه باشه غلط
کردم دیگه اینجور حرف نمیزنم.
بازومو گرفت و به سمت پلهها کشوندم.
-بابا میگم غلط کردم.
اما بدون توجه به تقلاهام از پلهها بالا آوردم و توي
اتاق خودم انداختم.
از کنارم رد شد و در کشو رو باز کرد.
یه لباس قرمز برداشت و به سمتم پرت کرد که
گرفتمش.
-بپوشش
بهش نگاه کردم که دیدم تاپیه که حسابی یقهش باز. و تنگه.
با تعجب گفتم: اینو بپوشم؟
پوفی کشید و به سمتم اومد.
لباسو از دستم چنگ زد.
-باید
لباسهاي باز بپوشی، جزو مرحلهی درمانه.
یه دفعه پایین پیرهنمو گرفت و سعی کرد بیرونش
بیاره که با چشمهاي گرد شده
۶۲۵
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.