پارت75
#پارت75
به دور شدن مهری نگاه کرد .
دلش میخواست یک جا تنها گیرش می آورد ، تا می خورد کتکش میزد.
عصبانی بود.
حسادت می کرد؟
عاشق بود ؟
نمیدانست چه مرگش است؟
فقط احساس خطر کرده بود. نمیخواست ،
دختر دایی عزیز کرده اش ،
را از دست بدهد...
بعد از رفتن مهری ، به زحمت بهانه ای آورد و به ویلا برگشت.
کاش می توانست روزبه را نابود کند .
جنس نگاهش را به مهری دوست نداشت...
نگاهش بوی "عشق"میداد.
و او حاظر نبود ، از مهری دست بکشد...
به هیچ وجه...
...
"فرشید"
نگاهش به عاطفه بود .
دختر خوشگلی بود !
لبخند دندان نمایی زد ،
حسابی در فکر فرو رفته و اصلا حواسش به اطرافش نبود.
نفس عمیقی کشید.
از جایش بلند شد.
+عاطی؟
عاطفه سرش را بالا گرفت و به فرشید نگاه کرد.
+هوممم؟؟
فرشید ، دست هایش را در جیب شلوارش فرو برد و گفت :
+پاشو! بریم یکم قدم بزنیم !
خشک نشدی سر جات؟؟
دست های عاطفه از دور زانو هایش باز شد و با حیرت نگاهش کرد ،
+چی میگی تو؟؟
فرشید_نیومدی میرم!
شاهرخ ما همین نزدیکاییم!
لطف کن اگه مهری اومد ،
بهش بگو نگران عاطی نشه ،
با منه!
شاهرخ_باشه میگم بهش...
دستش را به سمت عاطی گرفت:
+ بلند شودیگ !!!
عاطفه ، آب دهانش را قورت داد ...
دست فرشید به سمتش دراز بود؟
دروغ نبود اگر میگفت ، ته دلش عروسی است!
خندید ، بلند ، پرذوق ، و زیبا...
از خنده اش فرشید هم به خنده افتاد.
فرشید که دید عاطفه خودش بلند نمی شود ، خم شد و
مچ دستش را کشید و بلندش کرد .
_دختره ی لش ، فقط بلدی بخندی!
اصلا میدونی چیه ؟؟؟
تو هنوز نکشیدی بیرون از باور کردن...
عاطفه هول ، دست هایش را در هوا تکان داد و گفت :
+نه نه ! میکشم بیرون، قول میدم.
فرشید_ببینیم و تعریف کنیم...
...
به دور شدن مهری نگاه کرد .
دلش میخواست یک جا تنها گیرش می آورد ، تا می خورد کتکش میزد.
عصبانی بود.
حسادت می کرد؟
عاشق بود ؟
نمیدانست چه مرگش است؟
فقط احساس خطر کرده بود. نمیخواست ،
دختر دایی عزیز کرده اش ،
را از دست بدهد...
بعد از رفتن مهری ، به زحمت بهانه ای آورد و به ویلا برگشت.
کاش می توانست روزبه را نابود کند .
جنس نگاهش را به مهری دوست نداشت...
نگاهش بوی "عشق"میداد.
و او حاظر نبود ، از مهری دست بکشد...
به هیچ وجه...
...
"فرشید"
نگاهش به عاطفه بود .
دختر خوشگلی بود !
لبخند دندان نمایی زد ،
حسابی در فکر فرو رفته و اصلا حواسش به اطرافش نبود.
نفس عمیقی کشید.
از جایش بلند شد.
+عاطی؟
عاطفه سرش را بالا گرفت و به فرشید نگاه کرد.
+هوممم؟؟
فرشید ، دست هایش را در جیب شلوارش فرو برد و گفت :
+پاشو! بریم یکم قدم بزنیم !
خشک نشدی سر جات؟؟
دست های عاطفه از دور زانو هایش باز شد و با حیرت نگاهش کرد ،
+چی میگی تو؟؟
فرشید_نیومدی میرم!
شاهرخ ما همین نزدیکاییم!
لطف کن اگه مهری اومد ،
بهش بگو نگران عاطی نشه ،
با منه!
شاهرخ_باشه میگم بهش...
دستش را به سمت عاطی گرفت:
+ بلند شودیگ !!!
عاطفه ، آب دهانش را قورت داد ...
دست فرشید به سمتش دراز بود؟
دروغ نبود اگر میگفت ، ته دلش عروسی است!
خندید ، بلند ، پرذوق ، و زیبا...
از خنده اش فرشید هم به خنده افتاد.
فرشید که دید عاطفه خودش بلند نمی شود ، خم شد و
مچ دستش را کشید و بلندش کرد .
_دختره ی لش ، فقط بلدی بخندی!
اصلا میدونی چیه ؟؟؟
تو هنوز نکشیدی بیرون از باور کردن...
عاطفه هول ، دست هایش را در هوا تکان داد و گفت :
+نه نه ! میکشم بیرون، قول میدم.
فرشید_ببینیم و تعریف کنیم...
...
۲.۷k
۲۸ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.