پارت77
#پارت77
لب ساحل و روی شن ها ، شانه به شانه یک دیگر قدم میزدند.
فرشید ، خیره به آسمان بود.
عاطفه هم نگاهش به موج های دریا بود.
فرشید_ عاطفه؟؟؟
عاطفه نگاهش را از موج های دریا کند و به صورت فرشید نگاه کرد.
_هوووم؟
فرشید_تو دنیا از چی خیلی می ترسی؟
از این سوال فرشید جا خورد !
نیازی به فکر کردن نبود ، جواب سوالش واضح بود ، واضح.
"از دست دادن فرشید "
تنها چیزی بود که وحشتناک از آن می ترسید.
پوفی کشید و گفت :
_ترس از دست دادن...
فرشید آرام سرش را تکان داد.
+خیلی منطقیه!
عاطفه شانه ای بالا انداخت .
فرشید همچنان نگاهش به آسمان بود.
+میدونی ؟ من خیلی تنهام...
بعد از گفتن این جمله ، نفسی از سرآسودگی کشید.
مدت ها بود ، دلش میخواست با کسی حرف بزند ، اما یا آن کسی ک مورد اعتماد باشد را پیدا نکرده بود یا می ترسید از اینکه با کسی حرف بزند.
و خب به نظرش عاطفه ، تنهاکسی بود که هم به او اعتماد داشت و هم نمی ترسید از حرف زدن با او.
عاطفه ایستاد!
_یعنی چی ؟
فرشید لب هایش را جمع کرد .
+تنهام دیگ! عجیبه؟
عاطفه_ولی ! تو که ، دورت خیلی شلوغه! چه طور میتونی تنها باشی؟
فرشید همان جا روی زمین نشست و چهار زانو زد .
عاطفه هم روبه رویش و پشت به دریا نشست.
فرشید_مگه هرکی دورش شلوغ باشه ، یعنی اینکه تنها نیست؟
+نمیدونم ، آخه بهت نمیاد !
فرشید خندید وگفت :
بیخیال بابا !
تو چند سالته؟
عاطفه_هجده سالمه !
من بیخیال نمیشم! بگو چرا تنهایی.
فرشید_ خانوم کوچولویِ هجده ساله ! حسش نیس ، عوضش قول میدم یه دفعه که حسش بود ، مفصل باهات حرف بزنم...
عاطفه_قول دادیا .
فرشید چشمکی زد و گفت :
_قول ...
...
لب ساحل و روی شن ها ، شانه به شانه یک دیگر قدم میزدند.
فرشید ، خیره به آسمان بود.
عاطفه هم نگاهش به موج های دریا بود.
فرشید_ عاطفه؟؟؟
عاطفه نگاهش را از موج های دریا کند و به صورت فرشید نگاه کرد.
_هوووم؟
فرشید_تو دنیا از چی خیلی می ترسی؟
از این سوال فرشید جا خورد !
نیازی به فکر کردن نبود ، جواب سوالش واضح بود ، واضح.
"از دست دادن فرشید "
تنها چیزی بود که وحشتناک از آن می ترسید.
پوفی کشید و گفت :
_ترس از دست دادن...
فرشید آرام سرش را تکان داد.
+خیلی منطقیه!
عاطفه شانه ای بالا انداخت .
فرشید همچنان نگاهش به آسمان بود.
+میدونی ؟ من خیلی تنهام...
بعد از گفتن این جمله ، نفسی از سرآسودگی کشید.
مدت ها بود ، دلش میخواست با کسی حرف بزند ، اما یا آن کسی ک مورد اعتماد باشد را پیدا نکرده بود یا می ترسید از اینکه با کسی حرف بزند.
و خب به نظرش عاطفه ، تنهاکسی بود که هم به او اعتماد داشت و هم نمی ترسید از حرف زدن با او.
عاطفه ایستاد!
_یعنی چی ؟
فرشید لب هایش را جمع کرد .
+تنهام دیگ! عجیبه؟
عاطفه_ولی ! تو که ، دورت خیلی شلوغه! چه طور میتونی تنها باشی؟
فرشید همان جا روی زمین نشست و چهار زانو زد .
عاطفه هم روبه رویش و پشت به دریا نشست.
فرشید_مگه هرکی دورش شلوغ باشه ، یعنی اینکه تنها نیست؟
+نمیدونم ، آخه بهت نمیاد !
فرشید خندید وگفت :
بیخیال بابا !
تو چند سالته؟
عاطفه_هجده سالمه !
من بیخیال نمیشم! بگو چرا تنهایی.
فرشید_ خانوم کوچولویِ هجده ساله ! حسش نیس ، عوضش قول میدم یه دفعه که حسش بود ، مفصل باهات حرف بزنم...
عاطفه_قول دادیا .
فرشید چشمکی زد و گفت :
_قول ...
...
۲.۲k
۲۹ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.