𝗣𝗮𝗿⁷⁵
𝗣𝗮𝗿⁷⁵
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
از عروس گفتنش کمی خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
ا/ت: سلام،ممنون.
همونی: ما هر روز باید سرِ این موضوع بحث کنیم ا/ت؟!.
ا/ت: سر چی؟
با گیجی پرسیدم و اون با لبخند جواب داد:
همونی: من گفتم سیاهاتو کامل در بیار،نگفتم فقط واسه روزِ عقد باشه....در بیار مادر.
ا/ت: ولی من...
همونی: ولی نداره،اگه من مادر شوهرِ سابقتم بهت میگم نمیخوام لباسِ سیاه پسرم تنت باشه. حالا برو درشون بیار.
اونقدر با جدیت گفت که نتونستم روی حرفش حرفی بزنم.
صورتم آتیش گرفته بود از شرم و بغضِ خفه ای که توی گلوم نشسته بود.
همین که برگشتم تا از آشپزخونه برم بیرون، دیدم جونگ کوک از جلوی در کنار رفته.
دوباره برگشتم به اتاقم، توی هال هم ندیدمش.
سریع لباسام رو عوض کردم، همراه با بغض و گریه.
همونی حالا توی هال نشسته بود ولی خبری از جونگ کوک نبود.
اميدوار بودم طی این مدت زمان رفته باشه،روم هم نمیشد از همونی درموردش بپرسم که رفته یا هنوز اينجاست.
چشمش که به لباسام افتاد با تایید لبخندی زد و گفت:
همونی: بايد روشن تر میپوشیدی مادر.
ا/ت: همین خوبه همونی.
همونی: نمیخوام اذیتت کنم،میدونم بعد ها خودش مجبورت میکنه براش رنگی بپوشی.
از جرقه ی حرفش تنم و صورتم به آنی داغ شدن و حتم دارم پوستم قرمز شد.
خودش خندید ولی من با گونه های داغ از گرما به آشپزخونه پناه بردم.
همونی: میز و بچین ا/ت.
ا/ت: چشم الان میچینم.
کاشک میتونستم بپرسم نوه ت رفته یا نه؟
چون مطمئن نبودم از رفتنش.
داشتم میز رو آماده میکردم که یک آن با صداش یخ زدم.
جونگ کوک: بذار منم کمکت کنم.
پشت سرم بود.
دقیقا جایی که ریه هام هیچ هوایی برای نفس کشیدن نداشتن.
اونقدر گیج و منگ شدم که همونطور ایستاده بودم سرِ جام.
خودش وسایل ها رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت.
ماتم برده بود و حتی بهش نگاه هم نمیکردم.
خودش میدونست از موقع ازدواج تا الان من برخورد و رفتارم باهاش خیلی عوض شده و دائم ازش فرار میکنم.
اونم رفتارش عوض شده بود و من میدونستم خواه ناخواه یه روزی به این لحظه میرسم.
نزدیکم شد.
نزدیکِ نزدیک.
طوری که مجبورم کرد از اون فاصله ی کم بهش نگاه کنم.
نگاهم روی خطوط کنار چشمش بود و نگاه اون توی مردمک هام در حالِ رفت و برگشت بودن.
•پارت هفتاد و پنجم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
𝗙𝗮𝗸𝗲 𝗻𝗮𝗺𝗲: 𝗬𝗮𝘀
𝘀𝗲𝗰𝗼𝗻𝗱 𝗰𝗵𝗮𝗽𝘁𝗲𝗿
از عروس گفتنش کمی خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
ا/ت: سلام،ممنون.
همونی: ما هر روز باید سرِ این موضوع بحث کنیم ا/ت؟!.
ا/ت: سر چی؟
با گیجی پرسیدم و اون با لبخند جواب داد:
همونی: من گفتم سیاهاتو کامل در بیار،نگفتم فقط واسه روزِ عقد باشه....در بیار مادر.
ا/ت: ولی من...
همونی: ولی نداره،اگه من مادر شوهرِ سابقتم بهت میگم نمیخوام لباسِ سیاه پسرم تنت باشه. حالا برو درشون بیار.
اونقدر با جدیت گفت که نتونستم روی حرفش حرفی بزنم.
صورتم آتیش گرفته بود از شرم و بغضِ خفه ای که توی گلوم نشسته بود.
همین که برگشتم تا از آشپزخونه برم بیرون، دیدم جونگ کوک از جلوی در کنار رفته.
دوباره برگشتم به اتاقم، توی هال هم ندیدمش.
سریع لباسام رو عوض کردم، همراه با بغض و گریه.
همونی حالا توی هال نشسته بود ولی خبری از جونگ کوک نبود.
اميدوار بودم طی این مدت زمان رفته باشه،روم هم نمیشد از همونی درموردش بپرسم که رفته یا هنوز اينجاست.
چشمش که به لباسام افتاد با تایید لبخندی زد و گفت:
همونی: بايد روشن تر میپوشیدی مادر.
ا/ت: همین خوبه همونی.
همونی: نمیخوام اذیتت کنم،میدونم بعد ها خودش مجبورت میکنه براش رنگی بپوشی.
از جرقه ی حرفش تنم و صورتم به آنی داغ شدن و حتم دارم پوستم قرمز شد.
خودش خندید ولی من با گونه های داغ از گرما به آشپزخونه پناه بردم.
همونی: میز و بچین ا/ت.
ا/ت: چشم الان میچینم.
کاشک میتونستم بپرسم نوه ت رفته یا نه؟
چون مطمئن نبودم از رفتنش.
داشتم میز رو آماده میکردم که یک آن با صداش یخ زدم.
جونگ کوک: بذار منم کمکت کنم.
پشت سرم بود.
دقیقا جایی که ریه هام هیچ هوایی برای نفس کشیدن نداشتن.
اونقدر گیج و منگ شدم که همونطور ایستاده بودم سرِ جام.
خودش وسایل ها رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت.
ماتم برده بود و حتی بهش نگاه هم نمیکردم.
خودش میدونست از موقع ازدواج تا الان من برخورد و رفتارم باهاش خیلی عوض شده و دائم ازش فرار میکنم.
اونم رفتارش عوض شده بود و من میدونستم خواه ناخواه یه روزی به این لحظه میرسم.
نزدیکم شد.
نزدیکِ نزدیک.
طوری که مجبورم کرد از اون فاصله ی کم بهش نگاه کنم.
نگاهم روی خطوط کنار چشمش بود و نگاه اون توی مردمک هام در حالِ رفت و برگشت بودن.
•پارت هفتاد و پنجم•
•یاس•
شرایط:۳۵لایک
فالو کردن نویسنده:)
۵.۸k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.