عمارت کیم تهیونگ
#عمارت_کیم_تهیونگ
#پارت_۴
زن خان،خان و داهیون هردو با تعجب به تهیونگ خیره شدند
خان:معلوم هست چی میگی؟
تهیونگ:حرف بدی زدم؟
تا خان بخواد حرفی بزنه داهیون با مهربونی وسط حرفش پرید و گفت
داهیون:پدر جان...من و تهیونگ هردو این تصمیم رو گرفتیم
تهیونگ که از شنیدن همچین حرفی اززبان داهیون تعجب کرده بود سعی کرد خودشو کنترل کنه،دست داهیون رو فشرد
و بهش لبخندی زد
خان:ولی آخه چرا؟
تهیونگ:ما فکر کردیم اگه یکم مراسم عروسی رو دیر بندازیم به نفع جفتمون باشه.
مامان. ت:چه نفعی مثلا؟
داهیون:یکم باهم آشناتر بشیم
مامان. ت:ولی آخه..
تهیونگ:مادر(گلایه**)
مامان .ت:باشه..هرجور که شما بخواین.
داهیون:ممنونم مادر جان..از شما هم ممنونم پدر جان.*تعظیم کوتاه*
خان دهنش رو با دستمال پارچه ای محبوبش پاک کرد و بی هیچ حرفی میز را ترک کرد
کمی بعد زن خان هم به دنبالش رفت
حالا من مونده بودم و داهیون و تهیونگ
تهیونگ؛ممنونم.
داهیون لبخندی زد و حرفی نزد
دهانش را با دستمال پاک کرد و روبه من گفت
داهیون:ممنونم بابت غذای خوشمزه ات میونگ.
_نوش جان خانم.
داهیون:راستی...دیگه بهم نگو خانم
باهام راحت باش..اسم کوچیکم رو صدا بزن
_ولی خانم
داهیون:داهیون
_باشه داهیون.
داهیون لبخندی زد و بلند شد
داهیون:بعد اظهر بیا به اتاق من میونگ
با خجالت گفتم
_بله داهیون.
داهیون:و تو تهیونگ، ناهارت رو که صرف کردی بیا اتاق من .
تهیونگ آروم سرش رو تکون داد و دوباره نشغول خوردن شد
بعد از اینکه داهیون رفت بیشتر استرس گرفتم
تهیونگ:میونگ
_بله آقا.
تهیونگ:عصرانه یه کیک توت فرنگی درست میکنی؟
با تعجب بهش خیره شدم
تهیونگ:برای آشتی با پدرم میخوام.
_آها...بله قربان.
تهیونگ: و راستی.
بهش سوالی خیره شدم
تهیونگ:حد و مرزت رو با همسرم حفظ کن
تو فقط یه رعیتی.
با بغض سنگینی گفتم
_ب...باشه قربان.
تهیونگ اینو گفت و از میز بلند شد
حتی یه تشکر ساده نکرد!..
#پارت_۴
زن خان،خان و داهیون هردو با تعجب به تهیونگ خیره شدند
خان:معلوم هست چی میگی؟
تهیونگ:حرف بدی زدم؟
تا خان بخواد حرفی بزنه داهیون با مهربونی وسط حرفش پرید و گفت
داهیون:پدر جان...من و تهیونگ هردو این تصمیم رو گرفتیم
تهیونگ که از شنیدن همچین حرفی اززبان داهیون تعجب کرده بود سعی کرد خودشو کنترل کنه،دست داهیون رو فشرد
و بهش لبخندی زد
خان:ولی آخه چرا؟
تهیونگ:ما فکر کردیم اگه یکم مراسم عروسی رو دیر بندازیم به نفع جفتمون باشه.
مامان. ت:چه نفعی مثلا؟
داهیون:یکم باهم آشناتر بشیم
مامان. ت:ولی آخه..
تهیونگ:مادر(گلایه**)
مامان .ت:باشه..هرجور که شما بخواین.
داهیون:ممنونم مادر جان..از شما هم ممنونم پدر جان.*تعظیم کوتاه*
خان دهنش رو با دستمال پارچه ای محبوبش پاک کرد و بی هیچ حرفی میز را ترک کرد
کمی بعد زن خان هم به دنبالش رفت
حالا من مونده بودم و داهیون و تهیونگ
تهیونگ؛ممنونم.
داهیون لبخندی زد و حرفی نزد
دهانش را با دستمال پاک کرد و روبه من گفت
داهیون:ممنونم بابت غذای خوشمزه ات میونگ.
_نوش جان خانم.
داهیون:راستی...دیگه بهم نگو خانم
باهام راحت باش..اسم کوچیکم رو صدا بزن
_ولی خانم
داهیون:داهیون
_باشه داهیون.
داهیون لبخندی زد و بلند شد
داهیون:بعد اظهر بیا به اتاق من میونگ
با خجالت گفتم
_بله داهیون.
داهیون:و تو تهیونگ، ناهارت رو که صرف کردی بیا اتاق من .
تهیونگ آروم سرش رو تکون داد و دوباره نشغول خوردن شد
بعد از اینکه داهیون رفت بیشتر استرس گرفتم
تهیونگ:میونگ
_بله آقا.
تهیونگ:عصرانه یه کیک توت فرنگی درست میکنی؟
با تعجب بهش خیره شدم
تهیونگ:برای آشتی با پدرم میخوام.
_آها...بله قربان.
تهیونگ: و راستی.
بهش سوالی خیره شدم
تهیونگ:حد و مرزت رو با همسرم حفظ کن
تو فقط یه رعیتی.
با بغض سنگینی گفتم
_ب...باشه قربان.
تهیونگ اینو گفت و از میز بلند شد
حتی یه تشکر ساده نکرد!..
۷.۹k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.