𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt⁵¹"
𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt⁵¹"
هه... خدا نکنه کسی با من در بیوفته! چون مستقیم با جونش بازی کرده...
اینقدر تند میروندم که سریع رسیدم.
آدمام پشت من رسیدن و پیاده شدن و اطرافم موندن!
کوک: _بیاریدش..
یکدست رفتن سمت خونه ی بزرگه اون عوضی و به چند دقیقه نکشید که صدای جیغ و داد فضا رو پر کرد.
کیم سه شینگ: ولممم کنیدددد عوضیاااا میکشمتوننننن... چطور جرعتتتت میکنیددد؟!
وقتی آوردنش سمت من...
با دیدن من یک آن رنگ گچ شد.
پوزخند قشنگی به روش زدم...
کوک: _اوه اوه اوه آقای کیممم مشتاااق دیدارررر...
سه شینگ: ت...ت..تو؟!
کوک: _آره م..م...من! (با خنده)
قدمی جلو رفتم... دو تا دستاش رو نگه داشته بودن و تا اینجا روی زمین کشیده بودنش.
چهره ی خواب آلودش برام مسخره بود!
کوک: _چی شد سلطان؟ رنگ تو صورتت نداری...
پوزخندی زدم و داد مانند گفتم: _بنزززززین!
انگار برق گرفته باشدتش شروع کرد داد زدن.
دخترش و زنش هم جیغ میزدن و سعی میکردن بیان سمت سه شینگ اما آدمام نگهشون داشه بودن.
دبه بنزین رو به دستم دادن و رفتم سمتش...
کوک: _درس عبرت میشی واسه همه عوضی
و مشتی توی صورتش فرود آوردم...
بنزین رو روش خالی کردم و به داد و بیداد هاش توجه نکردم.
فندک رو برداشتم و روشن کردم...
و بنگ... روش که انداختم جسمش غرق فریاد و آتیش شد!
جیغ های سوزناک اعضای خانواده اش هم برام اهمیتی نداشت...
اسلحه ام رو سمت زن و دخترش گرفتم و به هردو شلیک کردم و سوختنش رو تماشا کردم.
هه... خدا نکنه کسی با من در بیوفته! چون مستقیم با جونش بازی کرده...
اینقدر تند میروندم که سریع رسیدم.
آدمام پشت من رسیدن و پیاده شدن و اطرافم موندن!
کوک: _بیاریدش..
یکدست رفتن سمت خونه ی بزرگه اون عوضی و به چند دقیقه نکشید که صدای جیغ و داد فضا رو پر کرد.
کیم سه شینگ: ولممم کنیدددد عوضیاااا میکشمتوننننن... چطور جرعتتتت میکنیددد؟!
وقتی آوردنش سمت من...
با دیدن من یک آن رنگ گچ شد.
پوزخند قشنگی به روش زدم...
کوک: _اوه اوه اوه آقای کیممم مشتاااق دیدارررر...
سه شینگ: ت...ت..تو؟!
کوک: _آره م..م...من! (با خنده)
قدمی جلو رفتم... دو تا دستاش رو نگه داشته بودن و تا اینجا روی زمین کشیده بودنش.
چهره ی خواب آلودش برام مسخره بود!
کوک: _چی شد سلطان؟ رنگ تو صورتت نداری...
پوزخندی زدم و داد مانند گفتم: _بنزززززین!
انگار برق گرفته باشدتش شروع کرد داد زدن.
دخترش و زنش هم جیغ میزدن و سعی میکردن بیان سمت سه شینگ اما آدمام نگهشون داشه بودن.
دبه بنزین رو به دستم دادن و رفتم سمتش...
کوک: _درس عبرت میشی واسه همه عوضی
و مشتی توی صورتش فرود آوردم...
بنزین رو روش خالی کردم و به داد و بیداد هاش توجه نکردم.
فندک رو برداشتم و روشن کردم...
و بنگ... روش که انداختم جسمش غرق فریاد و آتیش شد!
جیغ های سوزناک اعضای خانواده اش هم برام اهمیتی نداشت...
اسلحه ام رو سمت زن و دخترش گرفتم و به هردو شلیک کردم و سوختنش رو تماشا کردم.
۶.۵k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.