*شیلان*
*شیلان*
شیلان:
هیرسا: اون روزی که اومدی تو اون خونه همه چیزو ریخی بهم بچه بودم نادون بودم اذیتت کردم صدبرابرش رو پس دادم شاهد بودی از خانوادم دور بودم از خانواده ای که تو بدترین شرایطم کنارم نبودن چه شب ها تنها خوابیدم چه شب ها تنها بودم همه ای شما گفتید صدتا دوست دختر دارم همون صدتا دوست دخترم نتونستن تنهایام رو برطرف کنن همونا نتونستن درکم کنن من خانوادم رو می خواستم ولی نبودن سکوت کردم بخاطر تو شیلان من خانواده داشتم ونداشتم می تونی بفهمی چی میگم دلم لک می زد واسه بچگیام واسه شهرم واسه روستامون ولی نیومدم نیومدم تا وقتی که دیگه داشتم دق می کردم اومدم وتو باز منو روندی ...چقدر تو سنگ دلی اومدی انتقام چی رو بگیری بی رحم ...من که بهت بدی نکردم ...من دوست داشتم ...
ببین...
از زیر بالشتش روسری آبی رو در اورد وگفت : ببین تو حتا اینو نشناختی روسری توه وقتی بابا تبعیدم کرد صبح اومدم از کنار بالشتت برداشتمش با این آروم می شدم ...چرا هیچ وقت نفهمیدی چقدر دوست دارم ...باز اومدی آتیشم بزنی وبری ...
مات ومتحیر نگاش می کردم
هیرسا : چرا نمی فهمیدی دوست دارم ...چرا؟؟؟!!!!
اشک هام سرازیر شده بود
- هیرسا
هیرسا: بهت فرصت دادم ولی بازم نفهمیدی ...من اون شب تو عروسی اشکان فهمیدم چی می خوای باهات راه اومدم ولی تو چیکار کردی
- هیرسا ...
هیرسا : هیرسا مُرد ...
زدم زیر گریه با التماس گفتم : یه فرصت دیگه بهم بده ...خواهش می کنم
هیرسا : نمی تونم ...برو بروبیروووون....
دررباز شد وعمو ومامان هنگامه اومدن داخل عمو با نگرانی گفت : هیرسا چت شده اروم نباید عصبی بشی برات مثل...
هیرسا به سرفه افتاد وخم شد هنوزم روسری آبی تو دستش بود حالا یادم اومده بود این روسری رو خودش بهم هدیه داده بود روسری آبی سرخ شداز خون ومن شوکه به عمو نگاه می کردم دیگه چیزی نمی شنیدم ونمی دیدم هیرسا حالش بد بود مامان هنگامه گریه می کرد ومی زد تو صورت خودش
شیلان:
هیرسا: اون روزی که اومدی تو اون خونه همه چیزو ریخی بهم بچه بودم نادون بودم اذیتت کردم صدبرابرش رو پس دادم شاهد بودی از خانوادم دور بودم از خانواده ای که تو بدترین شرایطم کنارم نبودن چه شب ها تنها خوابیدم چه شب ها تنها بودم همه ای شما گفتید صدتا دوست دختر دارم همون صدتا دوست دخترم نتونستن تنهایام رو برطرف کنن همونا نتونستن درکم کنن من خانوادم رو می خواستم ولی نبودن سکوت کردم بخاطر تو شیلان من خانواده داشتم ونداشتم می تونی بفهمی چی میگم دلم لک می زد واسه بچگیام واسه شهرم واسه روستامون ولی نیومدم نیومدم تا وقتی که دیگه داشتم دق می کردم اومدم وتو باز منو روندی ...چقدر تو سنگ دلی اومدی انتقام چی رو بگیری بی رحم ...من که بهت بدی نکردم ...من دوست داشتم ...
ببین...
از زیر بالشتش روسری آبی رو در اورد وگفت : ببین تو حتا اینو نشناختی روسری توه وقتی بابا تبعیدم کرد صبح اومدم از کنار بالشتت برداشتمش با این آروم می شدم ...چرا هیچ وقت نفهمیدی چقدر دوست دارم ...باز اومدی آتیشم بزنی وبری ...
مات ومتحیر نگاش می کردم
هیرسا : چرا نمی فهمیدی دوست دارم ...چرا؟؟؟!!!!
اشک هام سرازیر شده بود
- هیرسا
هیرسا: بهت فرصت دادم ولی بازم نفهمیدی ...من اون شب تو عروسی اشکان فهمیدم چی می خوای باهات راه اومدم ولی تو چیکار کردی
- هیرسا ...
هیرسا : هیرسا مُرد ...
زدم زیر گریه با التماس گفتم : یه فرصت دیگه بهم بده ...خواهش می کنم
هیرسا : نمی تونم ...برو بروبیروووون....
دررباز شد وعمو ومامان هنگامه اومدن داخل عمو با نگرانی گفت : هیرسا چت شده اروم نباید عصبی بشی برات مثل...
هیرسا به سرفه افتاد وخم شد هنوزم روسری آبی تو دستش بود حالا یادم اومده بود این روسری رو خودش بهم هدیه داده بود روسری آبی سرخ شداز خون ومن شوکه به عمو نگاه می کردم دیگه چیزی نمی شنیدم ونمی دیدم هیرسا حالش بد بود مامان هنگامه گریه می کرد ومی زد تو صورت خودش
۱۱.۰k
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.