عشق خونین
《 عشق خونین 》
پارت ۴۸
وارده سالن شدن و با گفتن خوش اومدین یونگی سمته مبل رفتن و نشستن جین و تهیونگ هم نشسته بودن مجلس خیلی سنتی و آروم بود پس همه آرام داشتن صحبت میکردن یه عده مشغول خوردن ش*راب بودن یه عده هم خوردن خوراکی......
ات : یونگی خاله و عمو مین اومدن چرا اونا که هیچ وقت اینجا نمیاومدن
یونگی : برایه کار خیر اومدن من دعوتش کردم
ات : ... خوبه .. من برم سلامی بکنم
یونگی : بریم
ات و یونگی بلند شدن رفتن ....
و سوی جانگ کنار جیا نشسته بود و مشغول حرف زدن بودن سویون در نگاه های تهیونگ مشغول بود و جیمین هم به یار خودش چشم داشت خیلی هم عصبی بود که ات با یونگی رفته بود ولی روبه تهیونگ کرد
تهیونگ آروم گفت
تهیونگ : تو .. نیاز به خون داری
جیمین شوکه گفت
جیمین: چی دا...داری میگی
تهیونگ: خب تو احمقی نفهمیدی از شب اول که دیدمت فهمیدم خونآشام هستی ولی تو نفهمیدی
جیمین: چی تو هم خونآشام هستی درست مثل من
تهیونگ : آروم تر ... آره هستم
جیمین: اینجا چیکارمیکنی چجوری اومدی راه برگشت رو بلدی
تهیونگ : آره... تو چی،
جیمین : راستش من ...
با صدای که شنید حرفش را ناتمام گذاشت
یونگی : سلام به همه شما امشب شبی هستش که برایه شرکت ما خیلی مهم بود درست ۶ سال از این تأسیس این شرکت میگذره و از پدرم تشکر میکنم که برایه من اینقدر سختی کشیده و همچنین از مادرم ...
روبه ات کرد جلوش زانو زد و با صدا بلند گفت
یونگی : نام ات با من ازدواج میکنی قول میدم خوشبخت ترین دختری جهان تو باشی
ات خنده ای کرد ولی باورش نمیشد رفیقش همچنین کاری باهاش بکنه
تا میخواست چیزی بگه صدا سوی جانگ و سویون را شنیدن که میگفتن : چیزی نیست آروم باش ... با وحشت میگفتن سمته همان مبل ها که اونا نشسته بودن همه مردم جم شده بودن ات آروم گفت
ات : یونگی یه چیزی شده
یونگی: پس جوابت اینه
با اینکه هواسش اونجا بود این کارش زشت بود که یونگی را اونجا رها کنه پس با تمام جرعت گفت
ات : هیچ وقت فکرشو نمیکردم با همچنین قصدی بهم نزدیک میشی مین یونگی تو رفیقم بودی مثل داداش تو اصلا معنیه رفیق رو میدونی رفاقت خوده برادری و خواهری هستش ولی جوابم رو جلو همه میگم
یونگی از رو زمین بلند شد و با خنده ارومی گفت
یونگی : ببخشید نام ات واقعا... معذرت
پارت ۴۸
وارده سالن شدن و با گفتن خوش اومدین یونگی سمته مبل رفتن و نشستن جین و تهیونگ هم نشسته بودن مجلس خیلی سنتی و آروم بود پس همه آرام داشتن صحبت میکردن یه عده مشغول خوردن ش*راب بودن یه عده هم خوردن خوراکی......
ات : یونگی خاله و عمو مین اومدن چرا اونا که هیچ وقت اینجا نمیاومدن
یونگی : برایه کار خیر اومدن من دعوتش کردم
ات : ... خوبه .. من برم سلامی بکنم
یونگی : بریم
ات و یونگی بلند شدن رفتن ....
و سوی جانگ کنار جیا نشسته بود و مشغول حرف زدن بودن سویون در نگاه های تهیونگ مشغول بود و جیمین هم به یار خودش چشم داشت خیلی هم عصبی بود که ات با یونگی رفته بود ولی روبه تهیونگ کرد
تهیونگ آروم گفت
تهیونگ : تو .. نیاز به خون داری
جیمین شوکه گفت
جیمین: چی دا...داری میگی
تهیونگ: خب تو احمقی نفهمیدی از شب اول که دیدمت فهمیدم خونآشام هستی ولی تو نفهمیدی
جیمین: چی تو هم خونآشام هستی درست مثل من
تهیونگ : آروم تر ... آره هستم
جیمین: اینجا چیکارمیکنی چجوری اومدی راه برگشت رو بلدی
تهیونگ : آره... تو چی،
جیمین : راستش من ...
با صدای که شنید حرفش را ناتمام گذاشت
یونگی : سلام به همه شما امشب شبی هستش که برایه شرکت ما خیلی مهم بود درست ۶ سال از این تأسیس این شرکت میگذره و از پدرم تشکر میکنم که برایه من اینقدر سختی کشیده و همچنین از مادرم ...
روبه ات کرد جلوش زانو زد و با صدا بلند گفت
یونگی : نام ات با من ازدواج میکنی قول میدم خوشبخت ترین دختری جهان تو باشی
ات خنده ای کرد ولی باورش نمیشد رفیقش همچنین کاری باهاش بکنه
تا میخواست چیزی بگه صدا سوی جانگ و سویون را شنیدن که میگفتن : چیزی نیست آروم باش ... با وحشت میگفتن سمته همان مبل ها که اونا نشسته بودن همه مردم جم شده بودن ات آروم گفت
ات : یونگی یه چیزی شده
یونگی: پس جوابت اینه
با اینکه هواسش اونجا بود این کارش زشت بود که یونگی را اونجا رها کنه پس با تمام جرعت گفت
ات : هیچ وقت فکرشو نمیکردم با همچنین قصدی بهم نزدیک میشی مین یونگی تو رفیقم بودی مثل داداش تو اصلا معنیه رفیق رو میدونی رفاقت خوده برادری و خواهری هستش ولی جوابم رو جلو همه میگم
یونگی از رو زمین بلند شد و با خنده ارومی گفت
یونگی : ببخشید نام ات واقعا... معذرت
- ۱۵.۲k
- ۲۰ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط