My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part²²🪐🦖
جونگکوک با رنگی پریده قدم هاشو آروم به سمت تهیونگ برداشت و همونطور ادامه داد...
کوک: تهیونگ خواهش میکنم اینکارو نکن خواهش میکنم..
تهیونگ نیشخندی زد و گفت...
تهیونگ: اوه ببین کی داره التماس میکنه.. البته حق داری اون همه بابت من پول دادی اما الان همه اش داره میره به هوا... جونگکوک ادای مظلوم هارو در نیار من اون هیولای درونتو دیدم..
جین با صدای لرز داری گفت...
جین: ببین عزیزم ما هنوز باهم آشنا نشدیم و من نمیدونم تو کی هستی اما خواهش میکنم ازت التماست میکنم اینکارو نکن تو هنوز خیلی جوونی..
تهیونگ لبخندی زد ولی چیزی نگفت چشماشو بست و فشار آخر رو به ماشه داد...
جونگ کوک از موقعیت استفاده کرده و به سمت تهیونگ دویید اما..
"بنگ"
همه با بهت به اتفاقی که افتاده بود نگاه میکردن...
تیر از تفنگ خارج شد اما مهم اینکه تو بدن کی فرود اومد..؟!!
تهیونگ با بغض و شوکی که بهش وارد شده بود به دستای خونیش نگاه کرد...
با دردی که تو شکمش پیچید زانوهاش خم شد و رو زمین افتاد..
جونگکوک دیر رسیده بود...
نامجون سریع جونگکوک که هنوز تو شوک بود رو کنار زد.. با بغض دستشو رو صورت عین گچ تهیونگ گذاشت و آروم نوازش کرد و یکسر زیر لبش "تو خوب میشی" رو زمزمه میکرد...
نفس کشید برای تهیونگ سخت شده بود.. با هر نفسی که میکشید درد عمیقی تو ناحیه شکمش احساس میکرد...
سرفه کوچیکی بخاطر تنگی نفس کرد..
نامجون با عصبانیت و بغضی که هر لحظه درحال ترکیدن بود به جونگکوک که هنوز عین مجسمه ایستاده بود رفت و یقهاشو گرفت و لب زد...
نامجون: دعا کن براش اتفاقی نیوفته جونگکوک..! وگرنه خودم با دستای خودم میکشمت...
تهیونگ سرفه دیگهای کرد که توجه نامجون باز بهش جذب شد.. به جین نگاهی کرد و گفت...
نامجون: د به چی زل زدی لعنتی؟! زنگ بزن آمبولانس..!
جین سریع به سمت تلفن رفت و با آمبولانس تماس گرفت...
جونگکوک که انگار تازه به خودش اومده بود با نفس های لرزون به سمت تهیونگ که غرق در خون بود رفت.. تهیونگ بی جون رو روی دستاش گذاشت و آروم تکونش داد...
کوک: برای چی اینکارو کردی...؟! بخاطر من لعنتی؟! هاااا!؟ تو حق نداشتی اینکارو بکنی تهیونگ... حق نداشتی..!
داد میزد و تهیونگ رو محکم تکون میداد...
نامجون سمتش رفت و محکم هواش داد و عربده زد..
نامجون: گورتو گم کن جونگکوک فهمیدی..؟!! مطمئن باش وقتی که تهیونگ خوب شد سایشو هم نمیبینی.. نمیزارم اذیتش کنی...! کاری میکنم همه اینارو فراموش کنه... حتی تو رو..! اون فقط هفده سالشه اما تو.. تو این چند روز بلایی سرش آوردی که هر کس جای اون بود همین کارو میکرد..! اون بچست احمق سادیسمی! بهت گفتم بیا بریم دکتر اما توی لجباز قبول نکردی...
با صدای آمبولانس حرفشو قطع کرد..
_ _ _ _ _ _ _ _
هاییییی..✨
گزارش نکنین..!😑
حمایت؟
Part²²🪐🦖
جونگکوک با رنگی پریده قدم هاشو آروم به سمت تهیونگ برداشت و همونطور ادامه داد...
کوک: تهیونگ خواهش میکنم اینکارو نکن خواهش میکنم..
تهیونگ نیشخندی زد و گفت...
تهیونگ: اوه ببین کی داره التماس میکنه.. البته حق داری اون همه بابت من پول دادی اما الان همه اش داره میره به هوا... جونگکوک ادای مظلوم هارو در نیار من اون هیولای درونتو دیدم..
جین با صدای لرز داری گفت...
جین: ببین عزیزم ما هنوز باهم آشنا نشدیم و من نمیدونم تو کی هستی اما خواهش میکنم ازت التماست میکنم اینکارو نکن تو هنوز خیلی جوونی..
تهیونگ لبخندی زد ولی چیزی نگفت چشماشو بست و فشار آخر رو به ماشه داد...
جونگ کوک از موقعیت استفاده کرده و به سمت تهیونگ دویید اما..
"بنگ"
همه با بهت به اتفاقی که افتاده بود نگاه میکردن...
تیر از تفنگ خارج شد اما مهم اینکه تو بدن کی فرود اومد..؟!!
تهیونگ با بغض و شوکی که بهش وارد شده بود به دستای خونیش نگاه کرد...
با دردی که تو شکمش پیچید زانوهاش خم شد و رو زمین افتاد..
جونگکوک دیر رسیده بود...
نامجون سریع جونگکوک که هنوز تو شوک بود رو کنار زد.. با بغض دستشو رو صورت عین گچ تهیونگ گذاشت و آروم نوازش کرد و یکسر زیر لبش "تو خوب میشی" رو زمزمه میکرد...
نفس کشید برای تهیونگ سخت شده بود.. با هر نفسی که میکشید درد عمیقی تو ناحیه شکمش احساس میکرد...
سرفه کوچیکی بخاطر تنگی نفس کرد..
نامجون با عصبانیت و بغضی که هر لحظه درحال ترکیدن بود به جونگکوک که هنوز عین مجسمه ایستاده بود رفت و یقهاشو گرفت و لب زد...
نامجون: دعا کن براش اتفاقی نیوفته جونگکوک..! وگرنه خودم با دستای خودم میکشمت...
تهیونگ سرفه دیگهای کرد که توجه نامجون باز بهش جذب شد.. به جین نگاهی کرد و گفت...
نامجون: د به چی زل زدی لعنتی؟! زنگ بزن آمبولانس..!
جین سریع به سمت تلفن رفت و با آمبولانس تماس گرفت...
جونگکوک که انگار تازه به خودش اومده بود با نفس های لرزون به سمت تهیونگ که غرق در خون بود رفت.. تهیونگ بی جون رو روی دستاش گذاشت و آروم تکونش داد...
کوک: برای چی اینکارو کردی...؟! بخاطر من لعنتی؟! هاااا!؟ تو حق نداشتی اینکارو بکنی تهیونگ... حق نداشتی..!
داد میزد و تهیونگ رو محکم تکون میداد...
نامجون سمتش رفت و محکم هواش داد و عربده زد..
نامجون: گورتو گم کن جونگکوک فهمیدی..؟!! مطمئن باش وقتی که تهیونگ خوب شد سایشو هم نمیبینی.. نمیزارم اذیتش کنی...! کاری میکنم همه اینارو فراموش کنه... حتی تو رو..! اون فقط هفده سالشه اما تو.. تو این چند روز بلایی سرش آوردی که هر کس جای اون بود همین کارو میکرد..! اون بچست احمق سادیسمی! بهت گفتم بیا بریم دکتر اما توی لجباز قبول نکردی...
با صدای آمبولانس حرفشو قطع کرد..
_ _ _ _ _ _ _ _
هاییییی..✨
گزارش نکنین..!😑
حمایت؟
۲۱.۴k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲