Part541
#Part541
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
تمام تنش میلرزید باورش نمیشد
پوزخندی زدم
_ میتونستی زندگی عالی داشته باشی، زنی داشته باشی مثل یاسمن که زندگیت رو برات بهشت کنه، خونواده و دوستانی مثل من و شیرین، پارمیس، میلاد... داشته باشی که تو هر شرایطی پشتت باشند! ولی تو خیانت و حسادتت رو ترجیح دادی...
میدونم باور این کار براش سخت بود ولی من رو این پسر خیلی دسته کم گرفته بود
یه لحظه یه چیزی یادم اومد
شاید هنوز به اون امیدوار بود که هنوز داشت نفس میکشید
باید از داستان با خبرش میکردم
_ ها راستی احسان و دار و دستش تو دستای ما هستند و احتمالاً چند ساعت آینده جزغاله میشند آخه میدونی سوله ای که اونا توش مستقر بودند نشتی گاز داده و همین مه میلاد یه کبریت بزنه میره هوا!
چشمکی بهش زدم
_ میدونی که تو این شرایط فکر نکنم کسی زنده بمونه! آها دست بر تقدیر الهی هم دختر احسان که همه برای نجاتشون بهش امیدوار بودند طفلی تصادف کرده و خیلی وقته تو کماست، خواستم بدونی رو اون هم حساب نکنی
مردمک چشماش از شدت ترس گشاد شده بود
_ بدکردی رحمان ، بد کردی، نباید با زندگی من و نزدیکترین های من بازی میکردی... سزای کسانی که به من نزدیک میشند میدونی چیه؟!
مکث ی کردم و در لدامه ی حرفم آروم زمزمه کردم
_ مرگه!
سعی کرد خودش رو قوی نشون بده این رو من یادش داده بودم که ترسو نباشه و الان داشت رو در روی من از تکنیک خودم استفاده میکرد#Part542
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
آب دهنش رو قورت داد و با تحکم گفت
_ تو که نمیتونی منو بکشی!
زدم زیر خنده، بلند بلند زدم زیر خنده سرم رو به نشونه ی تاسف تکون دادم
سعی کردم خندم رو جمع کنم
_ چرا نمیتون؟
با لرزشی که کاملاً مشهود بود ولی سعی در محکم بودن داشت ادامه داد
_دور تا دور خونه دوربینه! همینکه منو بکشی میدونن تو اومدی تو این خونه
باز زدم زیر خنده بازم بلند بلند
یه لحظه به خودم شک کردم
یعنی این انقدر منو احمق میبینه که من همچین ریسکی کنم؟
خندم رو اروم اروم جمع کردم و اخر سر به لبخند موند که با ته مونده ی خندم گفتم
_ تو منو احمق فرض کردی؟! یعنی من انقدر احمقم به اینجاش فکر نکنم؟! درضمن انگار یادت رفته من هکرم رحمان و هر دوربی نی که بخوام تحت فرمان خودم درش میارم!
ایندفعه قطعاً سکته میکرد...
ولی ادامه دادم
_ در ضمن قرار نیست من تو رو بکشم
با سر به قرصی که بغلش گذاشته بودم اشاره زدم
_ قراره خودت خودت رو بکشی
ناباور نگام کرد و با حرص گفتم
_ هیچ وقت این کار رو نمیکنم
سرم رو مطمئن تکون دادم
_ ولی من یقین دارم تو این کار. رو میکنی، میدونی چرا؟ چون دیگه هیچ پولی نداری، چون کل پولت اون صد هزار تومن ته جیبته، چرن دیگه کسی رو نداری، چون بعد از کتک زدن مادرت پدرت عاقت کرد، چون هیچ خواهر برادر ، عمو، خاله یا دایی نداری تو رو بخوان، چون الان تو یه هیچ کاملی... چون تو یه آدم بی عرضه هستی، جون تو دیگه الان هیچی نیستی
#Part543
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 نفسهاش سنگین شده بود
حتی یه لحظه هم به اون مغز کوچیکش خطور نمیکرد که احتمال داره من زنده باشم و بیام سراغش...
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم و فقط با لبخند نگاهی به قرص انداختم
_ فقط اینو بدون وقتی از این در زنده بیای بیرون تو یه کارتون خوابی بیشتر نیستی چون دیگه هیچی نداری!
این من بودم که بازم قدمهام محکم شده بود
با قدمهای استوار و سری بالا از اتاقش اومدم بیرون
و به سمت در قدم برداشتم
از ساختمان که دور شدم دوباره دوربین های مدار بستش رو فعال کردم
سوار ماشین شدم
الان هدفم چی بود؟!
باید میرفتم خونه
باید میرفتم و دوباره شیرین رو به دست میاوردم
دیگه بس بود
دیگه بعد از اون همه سختی ما به آرامش نیاز داشتیم
برام مهم نبود رحمان چیکار میکنه
چه اون قرص رو میخورد چه نمیخورد اون دیگه یه مرده بیش نبود
توی گرگ و میش اول صبح با خستگی که طی ٤٨ ساعت نخوابیده بودم داشتم رانندگس میکردم
ولی شوق اینکه غرورم رو کنار بذارم و به شیرین برسم منو ترغیب میکرد که هرچه سریعتر خودم رو به خونه برسونم
نمیدونم چقدر رانندگی کرد
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
تمام تنش میلرزید باورش نمیشد
پوزخندی زدم
_ میتونستی زندگی عالی داشته باشی، زنی داشته باشی مثل یاسمن که زندگیت رو برات بهشت کنه، خونواده و دوستانی مثل من و شیرین، پارمیس، میلاد... داشته باشی که تو هر شرایطی پشتت باشند! ولی تو خیانت و حسادتت رو ترجیح دادی...
میدونم باور این کار براش سخت بود ولی من رو این پسر خیلی دسته کم گرفته بود
یه لحظه یه چیزی یادم اومد
شاید هنوز به اون امیدوار بود که هنوز داشت نفس میکشید
باید از داستان با خبرش میکردم
_ ها راستی احسان و دار و دستش تو دستای ما هستند و احتمالاً چند ساعت آینده جزغاله میشند آخه میدونی سوله ای که اونا توش مستقر بودند نشتی گاز داده و همین مه میلاد یه کبریت بزنه میره هوا!
چشمکی بهش زدم
_ میدونی که تو این شرایط فکر نکنم کسی زنده بمونه! آها دست بر تقدیر الهی هم دختر احسان که همه برای نجاتشون بهش امیدوار بودند طفلی تصادف کرده و خیلی وقته تو کماست، خواستم بدونی رو اون هم حساب نکنی
مردمک چشماش از شدت ترس گشاد شده بود
_ بدکردی رحمان ، بد کردی، نباید با زندگی من و نزدیکترین های من بازی میکردی... سزای کسانی که به من نزدیک میشند میدونی چیه؟!
مکث ی کردم و در لدامه ی حرفم آروم زمزمه کردم
_ مرگه!
سعی کرد خودش رو قوی نشون بده این رو من یادش داده بودم که ترسو نباشه و الان داشت رو در روی من از تکنیک خودم استفاده میکرد#Part542
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
آب دهنش رو قورت داد و با تحکم گفت
_ تو که نمیتونی منو بکشی!
زدم زیر خنده، بلند بلند زدم زیر خنده سرم رو به نشونه ی تاسف تکون دادم
سعی کردم خندم رو جمع کنم
_ چرا نمیتون؟
با لرزشی که کاملاً مشهود بود ولی سعی در محکم بودن داشت ادامه داد
_دور تا دور خونه دوربینه! همینکه منو بکشی میدونن تو اومدی تو این خونه
باز زدم زیر خنده بازم بلند بلند
یه لحظه به خودم شک کردم
یعنی این انقدر منو احمق میبینه که من همچین ریسکی کنم؟
خندم رو اروم اروم جمع کردم و اخر سر به لبخند موند که با ته مونده ی خندم گفتم
_ تو منو احمق فرض کردی؟! یعنی من انقدر احمقم به اینجاش فکر نکنم؟! درضمن انگار یادت رفته من هکرم رحمان و هر دوربی نی که بخوام تحت فرمان خودم درش میارم!
ایندفعه قطعاً سکته میکرد...
ولی ادامه دادم
_ در ضمن قرار نیست من تو رو بکشم
با سر به قرصی که بغلش گذاشته بودم اشاره زدم
_ قراره خودت خودت رو بکشی
ناباور نگام کرد و با حرص گفتم
_ هیچ وقت این کار رو نمیکنم
سرم رو مطمئن تکون دادم
_ ولی من یقین دارم تو این کار. رو میکنی، میدونی چرا؟ چون دیگه هیچ پولی نداری، چون کل پولت اون صد هزار تومن ته جیبته، چرن دیگه کسی رو نداری، چون بعد از کتک زدن مادرت پدرت عاقت کرد، چون هیچ خواهر برادر ، عمو، خاله یا دایی نداری تو رو بخوان، چون الان تو یه هیچ کاملی... چون تو یه آدم بی عرضه هستی، جون تو دیگه الان هیچی نیستی
#Part543
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 نفسهاش سنگین شده بود
حتی یه لحظه هم به اون مغز کوچیکش خطور نمیکرد که احتمال داره من زنده باشم و بیام سراغش...
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم و فقط با لبخند نگاهی به قرص انداختم
_ فقط اینو بدون وقتی از این در زنده بیای بیرون تو یه کارتون خوابی بیشتر نیستی چون دیگه هیچی نداری!
این من بودم که بازم قدمهام محکم شده بود
با قدمهای استوار و سری بالا از اتاقش اومدم بیرون
و به سمت در قدم برداشتم
از ساختمان که دور شدم دوباره دوربین های مدار بستش رو فعال کردم
سوار ماشین شدم
الان هدفم چی بود؟!
باید میرفتم خونه
باید میرفتم و دوباره شیرین رو به دست میاوردم
دیگه بس بود
دیگه بعد از اون همه سختی ما به آرامش نیاز داشتیم
برام مهم نبود رحمان چیکار میکنه
چه اون قرص رو میخورد چه نمیخورد اون دیگه یه مرده بیش نبود
توی گرگ و میش اول صبح با خستگی که طی ٤٨ ساعت نخوابیده بودم داشتم رانندگس میکردم
ولی شوق اینکه غرورم رو کنار بذارم و به شیرین برسم منو ترغیب میکرد که هرچه سریعتر خودم رو به خونه برسونم
نمیدونم چقدر رانندگی کرد
۵۴.۶k
۲۵ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.