Part531
#Part531
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
نیمچه لبخندی زدم و رو بهش گفتم
_ انگار بار بزرگی از رو دوشت برداشته شده!
خنده ای کرد و اومد بغلم نشست
_ شک نکن
دستم رو روی شونش گذاشتم
_ الان حالت خوبه؟!
تک خنده ای کرد
_ شک نکن! ... بذار یکم تو اون سگ دونی بمونه بعد میرم جمعش میکنم، بچه ها که...
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم که خیالش راحت باشه بچه ها چیزی از گذشتش نفهمیدند
خیلی دردناکه... پسر بچه هایی که مورد اذیت و آزار قرار میگیرند خیلی زیاده
و این یعنی فاجعه...
حقش بود احسان
ولی ما دیگه بیشتر از این نمیتونستم ابنا رو اینجا نگه داریم...
رو به میلادی که رفته بود تو فکر کردم
_ باهاشون چیکار کنیم
شونه هاشو به نشونه ی نمیدونم انداخت بالا
_قسم خوردم بکشمشون ولی دستم به کشتن نمیره...
میلاد پوف کلافه ای کشید
_ ما اونا رو نکشیم اینا بازم خودشون رو جمع و جور میکنند و دوباره میان سمتمون و این دفعه قطعاً ما رو میکشند بدون نقشه و ایندفعه با یک تک تیر اداز کارمون رو یک سره میکنند
سرم رو بین دستام فشردم که میلاد دستش رو روی شونم گذاشت
_ چته؟!
جوابی ندادم...سوالی گفت
_ شیرین؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم
دستش رو چند بار به کتفم کوبید
_ پاشو برو زندگیتو جمع و جور کن و یادت نره هنوز یک نفر مونده حسابش رو برسی
#Part532
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
پوزخندی زدم
_ هیچ کدوم رو نکشم اون رو حتماً میکشم، چون خائن اصلی اون بود، اگه اون تو خونم دوربین نمیذاشت، اگه اون تمام اطلاعات من رو نمیداد، اگه اون با احساسات یکی از عزیزترین هام بازی نمیکرد شاید ازش میگذشتم ولی نمیتونم... نمیتونم میلاد...
میلاد دستش رو تو جیبش کرد و قرصی رو در آورد
_ بیا بگیرش... همون سفارشیته
قرص رو ازش گرفتم
_ مطمئنی بی رد و نشونه؟!
_ شک نکن، اونی که ازش گرفتم مطمئنه، همون لحظه که بخوره تا یک ساعت بعدش پمپاژ قلبش متوقف میشه و یه سکته ی قلبی ساده و بعد خداحافظ زندگی...
داشتم فکر میکردم، مرگ حقشه نه؟!
تا روزیمه اون باهاشون همکاری نکرده بود جوری محیط خونوادم سالم بود که کسی نتونسته بود بهم نزدیک بشه
نتونسته بودند اونا بهم نزدیک بشند
ولی از وقتی اون بهشون کمک کردهمه ی زندگیم شروع کرد به ریز ریز ریختن
تمام زندگی که ساخته بودم
آروم آروم داشت به آوار تبدیل میشد
ولی خوب بود حداقل بقیه ی انتخاب هام درست بود که الان همه پیشم هستند...
میلاد با قاطعیت گفت
_ نگران اینجا نباش...
فردا جمعست
یه روز تعطیل که خدمات هم نیستند اینجا نشتی گاز میکنه و خیلی راحت کل این سوله با مخلفاتش میره هوا تو برو به زندگیت برس، به شیرین برس اون به بودنت نیاز داره
پوزخندی زدم
_ عهد کرده بودم اگه از اینجا بتونم نجاتش بدم بذارم از پیشم بره و هر جایی خواست بره جلوش رو نگیرم
میلاد بهت زده گفت
_ اینو که به خودش نگفتی؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم
که یدونه زد تو پیشونیش
_ خدایی تا کی میخوای گند بزنی، چرا تو بلد نیستی با زنا حرف بزنی؟
#Part533
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
پوف کلافه ای کشیدم
_خوب میخوای چیکار کنم؟
_ پاشو پاشو برو به زندگیت برس
اینجا همه چی رو به من بسپار، من درستش میکنم ... فقط زندگیتو جمع و جور کن و اون بی شرف رو هم که داره شمال خوش میگذرونه و فکر میکنه ما احمقیم و از هیچی خبر نداریم تا میتونی بچزون
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و از رو مبل بلند شدم
به سمت ماشین رفتم و به بچه ها سپردم که حرف میلاد عین حرفهای منه و مو به مو دستوراتش رو اطاعت کنند
از سوله زدم بیرون
حتی کوچکترین فکری هم نداشتم که باید چی کار کنم
چند روزی به کر کردن نیاز داشتم اما اول باید به مامان زنگ میزدم
تا رسیدن به بیمارستان بی وقفه روندم و فکر کردم ولی دریغ از کوچکترین راهی که دل شیرین رو بدست بیارم
حالم از آهنگهای تکراری داخل ماشین داشت به هم میخورد
آهنگ رو قطع کردم و رادیو رو باز کردم
صدای یه گیتار رو شنیدم و بعدش صدای رضا یزدانی
اینجا تا به بندر خیلی راهِ ...
دریا پرِ موج و بمبک زیاده....
بین #آدمای #شرطی زندگی کردمو باخ
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
نیمچه لبخندی زدم و رو بهش گفتم
_ انگار بار بزرگی از رو دوشت برداشته شده!
خنده ای کرد و اومد بغلم نشست
_ شک نکن
دستم رو روی شونش گذاشتم
_ الان حالت خوبه؟!
تک خنده ای کرد
_ شک نکن! ... بذار یکم تو اون سگ دونی بمونه بعد میرم جمعش میکنم، بچه ها که...
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم که خیالش راحت باشه بچه ها چیزی از گذشتش نفهمیدند
خیلی دردناکه... پسر بچه هایی که مورد اذیت و آزار قرار میگیرند خیلی زیاده
و این یعنی فاجعه...
حقش بود احسان
ولی ما دیگه بیشتر از این نمیتونستم ابنا رو اینجا نگه داریم...
رو به میلادی که رفته بود تو فکر کردم
_ باهاشون چیکار کنیم
شونه هاشو به نشونه ی نمیدونم انداخت بالا
_قسم خوردم بکشمشون ولی دستم به کشتن نمیره...
میلاد پوف کلافه ای کشید
_ ما اونا رو نکشیم اینا بازم خودشون رو جمع و جور میکنند و دوباره میان سمتمون و این دفعه قطعاً ما رو میکشند بدون نقشه و ایندفعه با یک تک تیر اداز کارمون رو یک سره میکنند
سرم رو بین دستام فشردم که میلاد دستش رو روی شونم گذاشت
_ چته؟!
جوابی ندادم...سوالی گفت
_ شیرین؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم
دستش رو چند بار به کتفم کوبید
_ پاشو برو زندگیتو جمع و جور کن و یادت نره هنوز یک نفر مونده حسابش رو برسی
#Part532
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
پوزخندی زدم
_ هیچ کدوم رو نکشم اون رو حتماً میکشم، چون خائن اصلی اون بود، اگه اون تو خونم دوربین نمیذاشت، اگه اون تمام اطلاعات من رو نمیداد، اگه اون با احساسات یکی از عزیزترین هام بازی نمیکرد شاید ازش میگذشتم ولی نمیتونم... نمیتونم میلاد...
میلاد دستش رو تو جیبش کرد و قرصی رو در آورد
_ بیا بگیرش... همون سفارشیته
قرص رو ازش گرفتم
_ مطمئنی بی رد و نشونه؟!
_ شک نکن، اونی که ازش گرفتم مطمئنه، همون لحظه که بخوره تا یک ساعت بعدش پمپاژ قلبش متوقف میشه و یه سکته ی قلبی ساده و بعد خداحافظ زندگی...
داشتم فکر میکردم، مرگ حقشه نه؟!
تا روزیمه اون باهاشون همکاری نکرده بود جوری محیط خونوادم سالم بود که کسی نتونسته بود بهم نزدیک بشه
نتونسته بودند اونا بهم نزدیک بشند
ولی از وقتی اون بهشون کمک کردهمه ی زندگیم شروع کرد به ریز ریز ریختن
تمام زندگی که ساخته بودم
آروم آروم داشت به آوار تبدیل میشد
ولی خوب بود حداقل بقیه ی انتخاب هام درست بود که الان همه پیشم هستند...
میلاد با قاطعیت گفت
_ نگران اینجا نباش...
فردا جمعست
یه روز تعطیل که خدمات هم نیستند اینجا نشتی گاز میکنه و خیلی راحت کل این سوله با مخلفاتش میره هوا تو برو به زندگیت برس، به شیرین برس اون به بودنت نیاز داره
پوزخندی زدم
_ عهد کرده بودم اگه از اینجا بتونم نجاتش بدم بذارم از پیشم بره و هر جایی خواست بره جلوش رو نگیرم
میلاد بهت زده گفت
_ اینو که به خودش نگفتی؟
سرم رو به نشونه ی آره تکون دادم
که یدونه زد تو پیشونیش
_ خدایی تا کی میخوای گند بزنی، چرا تو بلد نیستی با زنا حرف بزنی؟
#Part533
#آدمای_شرطی
🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸 🍃 🌸
پوف کلافه ای کشیدم
_خوب میخوای چیکار کنم؟
_ پاشو پاشو برو به زندگیت برس
اینجا همه چی رو به من بسپار، من درستش میکنم ... فقط زندگیتو جمع و جور کن و اون بی شرف رو هم که داره شمال خوش میگذرونه و فکر میکنه ما احمقیم و از هیچی خبر نداریم تا میتونی بچزون
سرم رو به نشونه ی باشه تکون دادم و از رو مبل بلند شدم
به سمت ماشین رفتم و به بچه ها سپردم که حرف میلاد عین حرفهای منه و مو به مو دستوراتش رو اطاعت کنند
از سوله زدم بیرون
حتی کوچکترین فکری هم نداشتم که باید چی کار کنم
چند روزی به کر کردن نیاز داشتم اما اول باید به مامان زنگ میزدم
تا رسیدن به بیمارستان بی وقفه روندم و فکر کردم ولی دریغ از کوچکترین راهی که دل شیرین رو بدست بیارم
حالم از آهنگهای تکراری داخل ماشین داشت به هم میخورد
آهنگ رو قطع کردم و رادیو رو باز کردم
صدای یه گیتار رو شنیدم و بعدش صدای رضا یزدانی
اینجا تا به بندر خیلی راهِ ...
دریا پرِ موج و بمبک زیاده....
بین #آدمای #شرطی زندگی کردمو باخ
۲۴.۸k
۲۴ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.