چندپارتی از جونگکوک^
چندپارتی از جونگکوک^
#part3
جئون جونگکوک^
نامجون با تن صدایی عصبی تر از همیشه جواب داد...
نامی: جونگکوک بس کن ماجرا رو تموم کن...کجایی
حس خشم و ناراحتیم ترکیب شده بودن انگار که میگفت گمشو برگرد...خوبیمو میخواست؟ یا سربار بودم؟ کدومش؟ هرچه باداباد بهش میگم...
کوک: مست بودم...تصا...
انگار حدس زده بود...حرفمو تموم نکردم ولی شروع کرد به صحبت...
نامی: مست ؟ پشت فرمون؟ کدوم بیمارستانی جونگکوک...
دستگاه درمان دیوانه وار ضربان قلبمو نشون میداد...همه چیز دورتادور تیره و تار بود برام...توان جواب دادنشو نداشتم و الو گفتن های پی در پِیش که میگفت داره صبرش درحال لبریز شدنه طاقتمو بند اورد بود...موبایلو ول کردمو فقط سرمو توی دستام فشردم و حس اضطراب و دردم باعث شد از حال برم...
کیم نامجون^
جونگکوک پشت خط بود...صحبتاش نمیزاشت فکر کنم و تلفنو از دست ته چنگ زدم و از روی بلندگو برش داشتم...و وارد اتاق مشترکم با جیمین شدم و درو بستم...و شروع به صحبت باهاش کردم...بعد از گذشت پنج دقیقه از صحبتمون دیگه جوابی از طرفش نمیومد و نفسای بی وقفش بود...صدای پرستارا و دکتر جی میومد و یکی موبایلو برداشت...پرستارا هراسون بودن...
پرستار: اقای...اقای کیم تهیونگ؟
لحن پرستار پر از ترس بود...
نامی: من کیم نامجون هستم...چه اتفاقی افتاده...
ترسیده بودم...برای چند ثانیه از لحن صحبتم با کوک پشیمون شدم...
پرستار: بیمارستان جانگ...وضعیت وخیم اقای کیم...
این صحبت پرستار برابر شد با قطع شدن تماس...پالتومو برداشتم و رفتم توی پذیرایی و اعضا اومدن سمتم
نامی: باید بریم بیمارستان جانگ
دویدم بیرونو اعضا با ترس و نگرانی بدون هیچی دنبالم اومدن...جیمین ماشینو روشن کرد و توی راه همه چیزو براشون توضیح دادم...هرکدوم نگرانیشون جدا بود ولی نقطه مشترک ترس و هراس هممون کوک بود...
#ادامه_دارد
#part3
جئون جونگکوک^
نامجون با تن صدایی عصبی تر از همیشه جواب داد...
نامی: جونگکوک بس کن ماجرا رو تموم کن...کجایی
حس خشم و ناراحتیم ترکیب شده بودن انگار که میگفت گمشو برگرد...خوبیمو میخواست؟ یا سربار بودم؟ کدومش؟ هرچه باداباد بهش میگم...
کوک: مست بودم...تصا...
انگار حدس زده بود...حرفمو تموم نکردم ولی شروع کرد به صحبت...
نامی: مست ؟ پشت فرمون؟ کدوم بیمارستانی جونگکوک...
دستگاه درمان دیوانه وار ضربان قلبمو نشون میداد...همه چیز دورتادور تیره و تار بود برام...توان جواب دادنشو نداشتم و الو گفتن های پی در پِیش که میگفت داره صبرش درحال لبریز شدنه طاقتمو بند اورد بود...موبایلو ول کردمو فقط سرمو توی دستام فشردم و حس اضطراب و دردم باعث شد از حال برم...
کیم نامجون^
جونگکوک پشت خط بود...صحبتاش نمیزاشت فکر کنم و تلفنو از دست ته چنگ زدم و از روی بلندگو برش داشتم...و وارد اتاق مشترکم با جیمین شدم و درو بستم...و شروع به صحبت باهاش کردم...بعد از گذشت پنج دقیقه از صحبتمون دیگه جوابی از طرفش نمیومد و نفسای بی وقفش بود...صدای پرستارا و دکتر جی میومد و یکی موبایلو برداشت...پرستارا هراسون بودن...
پرستار: اقای...اقای کیم تهیونگ؟
لحن پرستار پر از ترس بود...
نامی: من کیم نامجون هستم...چه اتفاقی افتاده...
ترسیده بودم...برای چند ثانیه از لحن صحبتم با کوک پشیمون شدم...
پرستار: بیمارستان جانگ...وضعیت وخیم اقای کیم...
این صحبت پرستار برابر شد با قطع شدن تماس...پالتومو برداشتم و رفتم توی پذیرایی و اعضا اومدن سمتم
نامی: باید بریم بیمارستان جانگ
دویدم بیرونو اعضا با ترس و نگرانی بدون هیچی دنبالم اومدن...جیمین ماشینو روشن کرد و توی راه همه چیزو براشون توضیح دادم...هرکدوم نگرانیشون جدا بود ولی نقطه مشترک ترس و هراس هممون کوک بود...
#ادامه_دارد
۲.۸k
۱۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.