set me free
#set_me_free
#پارت_15
با جیغ سویون به خودم اومدم
چشمام رو باز کردم که خودم رو توی بغ.ل سویون دیدم
در حالی که سرم رو محکم بغ.ل کرده بود
میگفت : چیزی نیست چیزی نیست
دلم میخواست زمان متوقف بشه
برای اولین بار حس آرامش داشتم بعد از دیدن اون کابوس های مسخره
بعد ای چند ثانیه من رو از خودش جدا کرد و گفت : خوبی؟
منکه حس خوبی به چیزی که دیده بودم نداشتم و بغ.لی که شده بود بهترین حس برای اون موقع اون بود خودم رو توی بغ.ل سویون انداختم و گفتم : میشه فقط چند لحظه اینجوری بمونیم؟
سویون که از صداش معلوم بود چقدر تعجب کرده گفت: باشه فقط فقط یهو چی شد؟ این عک.س چیه؟
چشمام رو با یاد آوری اون کابوس نامفهوم روی هم بست و گفتم : هیچی ، عک.س ؟ نمیدونم
همزمان آرامش ، ترس ، تعجب رو باهم داشتم و نمیدونستم باید اسم این حس رو چی بذارم؟
سرم رو بلند کردم و گفتم : تو واقعا چیزی یادت نمیاد؟
گفت : نه
عک.س رو گرفتم و نگاه کردم
عک.س پاره شده بود و نصف عکس نبود.
دوست داشتم بدونم دقیقا قضیه از چه قراره
ولی نمیدونستم چجور باید سر از موضوع در بیارم
شاید مامان چیزی بدونه
به بهانه احوال پرسی زنگ زدم به مامان و گفت که میخواد غذا برام بیاره.
سویون که حسابی تعجب کرده بود از اتفاقات و عک.سی که از اون توی خونه بود مدام سوال میکرد ازم و من بهش میگفتم چیزی نمیدونم
بهتر بود تا وقتی خودم سر از ماجرا در نیوردم اونم چیزی ندونه
با زدن زنگ در رو به سویون گفتم : اون مامانمه شاید چیزی بدونه
در رو باز کردم و مامان با دیدنم خندید و به داخل اومد
غذا ها رو یه سمت آشپزخونه برد و شروع کرد به چیدن اونها توی یخچال
منم روی صندلی رو به روش نشستم و نگاهش کردم .
منتظر یه فرصت بودم و عک.س رو توی دستم گرفته بودم.
مامان همونطور که مشغول چیدن بود گفت : شنیدم پیش دکتر رفتی
گفتم : آره یکم خواب ها اذیتم میکرد قرص هام رو عوض کرد
سرش رو تکون داد و گفت : چیزی میخوایی بگی؟
گفتم : چطور؟
گفت : آخه وقتی اینجوری میشی جلوم و خیره میشی بهم ینی یه جیزی توی اون ذهنته
عک.س رو سمتش گرفتم و گفتم : این دختر رو میشناسی؟
حس کردم رنگ از صورت مامان پرید
مکثی کرد و گفت : این رو از کجا اوردی؟
#پارت_15
با جیغ سویون به خودم اومدم
چشمام رو باز کردم که خودم رو توی بغ.ل سویون دیدم
در حالی که سرم رو محکم بغ.ل کرده بود
میگفت : چیزی نیست چیزی نیست
دلم میخواست زمان متوقف بشه
برای اولین بار حس آرامش داشتم بعد از دیدن اون کابوس های مسخره
بعد ای چند ثانیه من رو از خودش جدا کرد و گفت : خوبی؟
منکه حس خوبی به چیزی که دیده بودم نداشتم و بغ.لی که شده بود بهترین حس برای اون موقع اون بود خودم رو توی بغ.ل سویون انداختم و گفتم : میشه فقط چند لحظه اینجوری بمونیم؟
سویون که از صداش معلوم بود چقدر تعجب کرده گفت: باشه فقط فقط یهو چی شد؟ این عک.س چیه؟
چشمام رو با یاد آوری اون کابوس نامفهوم روی هم بست و گفتم : هیچی ، عک.س ؟ نمیدونم
همزمان آرامش ، ترس ، تعجب رو باهم داشتم و نمیدونستم باید اسم این حس رو چی بذارم؟
سرم رو بلند کردم و گفتم : تو واقعا چیزی یادت نمیاد؟
گفت : نه
عک.س رو گرفتم و نگاه کردم
عک.س پاره شده بود و نصف عکس نبود.
دوست داشتم بدونم دقیقا قضیه از چه قراره
ولی نمیدونستم چجور باید سر از موضوع در بیارم
شاید مامان چیزی بدونه
به بهانه احوال پرسی زنگ زدم به مامان و گفت که میخواد غذا برام بیاره.
سویون که حسابی تعجب کرده بود از اتفاقات و عک.سی که از اون توی خونه بود مدام سوال میکرد ازم و من بهش میگفتم چیزی نمیدونم
بهتر بود تا وقتی خودم سر از ماجرا در نیوردم اونم چیزی ندونه
با زدن زنگ در رو به سویون گفتم : اون مامانمه شاید چیزی بدونه
در رو باز کردم و مامان با دیدنم خندید و به داخل اومد
غذا ها رو یه سمت آشپزخونه برد و شروع کرد به چیدن اونها توی یخچال
منم روی صندلی رو به روش نشستم و نگاهش کردم .
منتظر یه فرصت بودم و عک.س رو توی دستم گرفته بودم.
مامان همونطور که مشغول چیدن بود گفت : شنیدم پیش دکتر رفتی
گفتم : آره یکم خواب ها اذیتم میکرد قرص هام رو عوض کرد
سرش رو تکون داد و گفت : چیزی میخوایی بگی؟
گفتم : چطور؟
گفت : آخه وقتی اینجوری میشی جلوم و خیره میشی بهم ینی یه جیزی توی اون ذهنته
عک.س رو سمتش گرفتم و گفتم : این دختر رو میشناسی؟
حس کردم رنگ از صورت مامان پرید
مکثی کرد و گفت : این رو از کجا اوردی؟
۲.۴k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.