setmefree

#set_me_free
#پارت_16

گفتم : زیر کابینت بود
عک.س رو گرفت و گفت : نه نمیشناسم
حس کردم داره دروغ میگه
توی چشماش دقیق شدم و گفتم : داری راستش رو میگی؟
گفت: مگه دروغ دارم بهت بگم
بعد فوری کیفش رو برداشت و گفت : من من باید برم  و رفت
سویون اومد جلوم و گفت  : حالا باید چیکار کنیم؟
گفتم : نمیدونم
رفتم توی اتاقم با خودم گفتم شاید چیزی پیدا کنم درباره گذشتم
کل اتاق رو زیر و رو کردم ولی چیزی پیدا نکردم
از روی عصبانیت محکم پام رو روی زمین کوبیدم که صدای عجیبی شنیدم
روی زمین نشستم و آروم ضربه زدم حتما زیرش خالیه!
سعی کردم به زور دست بندازم زیرشو و از جا در بیارم اما فایده ای نداشت
رفتم داخل آشپزخونه و یک قاشق آوردم و انداختم زیرش و برداشتمش
حدسم درست بود یک کتاب و کیف اون زیر بود
سویون کنارم نشسته بود و علامت سوالی نگاهم میکرد
کتاب رو باز کردم
بعضی برگه ها کنده شده بود
روی هر صفحه عک.سی چسبیده بود
بیشتر عک.س ها پاره و خط خطی شده بود
آروم صفحه هه رو میگذروندم که دیدم یه عک.س سالم بین اونهمه عک.س هستش
برداشتمش
سویون:  اوه این من نيستم؟ اون هم تویی
توی عک.س من کنار سویون ایستاده بودم و دستم رو دور گردنش انداخته بودم
این یعنی ما همدیگر رو میشناسیم
یهو یاد اون کابوس افتادم و رو به سویون گفتم : میخوام یه چیزی برات تعریف کنم راستش....
و تمام اون کابوسی که دیدم یکی داشت میکش.تت رو براش تعریف کردم
سویون : تو من رو میشناسی
: به گمونم آره
یاد اون دوستم افتادم که چند هفته پیش توی خیابون دیده بودمش
دیدگاه ها (۱)

#set_me_free#پارت_17عک.س رو برداشتم و پا شدم لباسام رو پوشید...

#set_me_free#پارت_18دوباره به عک.س نگاه انداختم و حرفای اون ...

#set_me_free#پارت_15با جیغ سویون به خودم اومدم چشمام رو باز ...

#set_me_free#پارت_14کمی اینور و اونور نگاهی انداختم ولی انگا...

part 9

قهوه تلخپارت ۳٠ویو چویا تازه فهمیدم که چه گندی زدم خیلی نارا...

...3...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط