set me free
#set_me_free
#پارت_13
نمیدونم چرا به لحظه برام مهم شده بود که سویون چه فکری در موردم میکنه
فوری به سمتش دویدم و به اون دختر توجهی نکردم
که یهو داد زد : احساسات مت برات مهم نیست؟
عصبی بودم از حرفاش از کارهاش
برگشتم و گفتم: معذرت میخوام ولی قلب من برای یکی دیگه هست
و دوباره به سمت سویون دویدم تا بهش رسیدم و
دستش رو گرفتم و متوقفش کردم
گفتم : کجا داری میری؟
گفت : همونجایی که قبل از آشنایی تو بودم
: برای چی؟
: راستش ببخشید حتما تا الانم بهت کلی زحمت دادم اگه اون دختر بفهمه تو با من توی یه خونه زندگی میکنی
: اصلا مهم نیست
: میدونم چون من روحم و ک.سی من رو نمیبینه مهم نیست
: منظورم این نبود
دستم رو لای موهام بردم و با انگشت هام به عقب شونه زدمشون
ادامه دادم : منظور من مم.م.نظورم
انگار دیگه صبرش لبریز شده و یکدفعه با داد گفت : خب چی؟ چیه منظورت؟ میدونم چون روحم اهمیتی ندارم ولی من هم دل دارم احساسات دارم چون یه روزی انسان بودم فقط ازت میخوام بیایی تا من گذشتم رو پیدا کنم همین!
حس کردم یه حرفی رو هی میخورد و توی بغضی که داشت دفنش میکرد
عصبی تر از اون داد زدم : میخوام کمکت کنم
پوزخندی ای زد و گفت : حتما دوباره سر کارم گذاشتی
: نه نذاشتم
: چرا گذاشتی
: نههه
: پس برای چی این کار رو برام میکنی ؟
: چون دو.ستت دارم
یهو دهنم بسته شد . الان چی گفتم؟
صدام رو مغزم اکو شده بود
یعنی من الان به اون اعتراف کردم؟
سکوتی سنگین بینمون حکم فرما شد و هیچ کدوممون چیزی نمیگفتیم.
که من آروم گفتم : اون دختره یهو اومد و من رو بو.سید و بهم اعتراف کرد ولی
: ولی چی؟
: ولی من بهش گفتم قلبم مال یکی دیگست
سویون که چشماش داشت از حدقه میزد بیرون با بهت نگام میکرد
راه افتادم به سمت خونه که دیدم ایستاده و نمیاد
رفتم سمتش و دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش که یهو ناپدید شد
#پارت_13
نمیدونم چرا به لحظه برام مهم شده بود که سویون چه فکری در موردم میکنه
فوری به سمتش دویدم و به اون دختر توجهی نکردم
که یهو داد زد : احساسات مت برات مهم نیست؟
عصبی بودم از حرفاش از کارهاش
برگشتم و گفتم: معذرت میخوام ولی قلب من برای یکی دیگه هست
و دوباره به سمت سویون دویدم تا بهش رسیدم و
دستش رو گرفتم و متوقفش کردم
گفتم : کجا داری میری؟
گفت : همونجایی که قبل از آشنایی تو بودم
: برای چی؟
: راستش ببخشید حتما تا الانم بهت کلی زحمت دادم اگه اون دختر بفهمه تو با من توی یه خونه زندگی میکنی
: اصلا مهم نیست
: میدونم چون من روحم و ک.سی من رو نمیبینه مهم نیست
: منظورم این نبود
دستم رو لای موهام بردم و با انگشت هام به عقب شونه زدمشون
ادامه دادم : منظور من مم.م.نظورم
انگار دیگه صبرش لبریز شده و یکدفعه با داد گفت : خب چی؟ چیه منظورت؟ میدونم چون روحم اهمیتی ندارم ولی من هم دل دارم احساسات دارم چون یه روزی انسان بودم فقط ازت میخوام بیایی تا من گذشتم رو پیدا کنم همین!
حس کردم یه حرفی رو هی میخورد و توی بغضی که داشت دفنش میکرد
عصبی تر از اون داد زدم : میخوام کمکت کنم
پوزخندی ای زد و گفت : حتما دوباره سر کارم گذاشتی
: نه نذاشتم
: چرا گذاشتی
: نههه
: پس برای چی این کار رو برام میکنی ؟
: چون دو.ستت دارم
یهو دهنم بسته شد . الان چی گفتم؟
صدام رو مغزم اکو شده بود
یعنی من الان به اون اعتراف کردم؟
سکوتی سنگین بینمون حکم فرما شد و هیچ کدوممون چیزی نمیگفتیم.
که من آروم گفتم : اون دختره یهو اومد و من رو بو.سید و بهم اعتراف کرد ولی
: ولی چی؟
: ولی من بهش گفتم قلبم مال یکی دیگست
سویون که چشماش داشت از حدقه میزد بیرون با بهت نگام میکرد
راه افتادم به سمت خونه که دیدم ایستاده و نمیاد
رفتم سمتش و دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش که یهو ناپدید شد
۳.۵k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.