به سرم زد که کمی سمت عقب برگردم
به سرم زد که کمی سمت عقب برگردم
تا بفهمم که چرا غم زده و دل سردم
بروم چند قدم دورتر از خاطره ها
به همان جا که در آن یاد تو را گم کردم
من که در برکه ی خاکستری عمق نگاه
هرچه از نقش تو افتاده بجا آوردم
گاه در آینه ی خفته به آغوش غبار
با تن محو تماشای خودم همدردم
نرسد خواب اگر تا ته رویای محال
وقت بیداری در آن پرسه زنان می گردم
این که هر بار بگویم که چرا دلتنگم
دلخوش از رفتن و با بودن خود می جنگم
دلخوش از اینکه اگر سینه پردردم سوخت
فاصله سردی و انکار تو را هم آموخت
شب اگر ناله ی شب گیر مرا ساز نکرد
صبح بی شبنم اشکم سحر آغاز نکرد
با تو هر جا که بهار آمدنش مشکل بود
این زمستان زده از کوچ دلت غافل بود
این زمستان زده در چشمه ء خود جوش امید
حس جاری شدن از قله ی آمال ندید
این که میراث نفس با تن پر عشوه ی باد
دست هر بغض فروخورده ی من می افتاد
مثل آن بود که در مهلت باریدن ابر
آسمان پر شود از نیت و انگیزه ی صبر
عطر پیراهنم از بوی خیالت خالی ست
ماندن انگار در این حال تهی ممکن نیست
حال تو باشد و در ماضی این ثانیه ها
بروم چند قدم دور تر از خاطره ها
بروم دورتر از حوصله ی سنگ صبور
خـسته از زل زدن پنجره هـنگام عبور
بکشم پرده ی افکار خودم را آرام
من که قفلی به در رابطه ها می بندم
بی خبر باشم و این قصه به پایان برسد
آخر خط بنویسم کـه از او دل کندم...
#خاصترین
تا بفهمم که چرا غم زده و دل سردم
بروم چند قدم دورتر از خاطره ها
به همان جا که در آن یاد تو را گم کردم
من که در برکه ی خاکستری عمق نگاه
هرچه از نقش تو افتاده بجا آوردم
گاه در آینه ی خفته به آغوش غبار
با تن محو تماشای خودم همدردم
نرسد خواب اگر تا ته رویای محال
وقت بیداری در آن پرسه زنان می گردم
این که هر بار بگویم که چرا دلتنگم
دلخوش از رفتن و با بودن خود می جنگم
دلخوش از اینکه اگر سینه پردردم سوخت
فاصله سردی و انکار تو را هم آموخت
شب اگر ناله ی شب گیر مرا ساز نکرد
صبح بی شبنم اشکم سحر آغاز نکرد
با تو هر جا که بهار آمدنش مشکل بود
این زمستان زده از کوچ دلت غافل بود
این زمستان زده در چشمه ء خود جوش امید
حس جاری شدن از قله ی آمال ندید
این که میراث نفس با تن پر عشوه ی باد
دست هر بغض فروخورده ی من می افتاد
مثل آن بود که در مهلت باریدن ابر
آسمان پر شود از نیت و انگیزه ی صبر
عطر پیراهنم از بوی خیالت خالی ست
ماندن انگار در این حال تهی ممکن نیست
حال تو باشد و در ماضی این ثانیه ها
بروم چند قدم دور تر از خاطره ها
بروم دورتر از حوصله ی سنگ صبور
خـسته از زل زدن پنجره هـنگام عبور
بکشم پرده ی افکار خودم را آرام
من که قفلی به در رابطه ها می بندم
بی خبر باشم و این قصه به پایان برسد
آخر خط بنویسم کـه از او دل کندم...
#خاصترین
۴.۲k
۰۷ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.