رمان همزاد
رمان همزاد
پارت ۵
باخوردن نور خورشیدبه چشمم،چشمام رو باز کردم بلند شدم وبه دور وبرم نگاه کرد.چـــــی من اینجا چیکار میکنم؟؟؟جنگل!!!! اینجاکجاست دیگه؟؟؟ بادیدن خط صافی برروی زمین که گلبرگ های گل رز قرمز توجه ام رو جلب کرده به سمتش رفتم گلبرگ هارو دنبال میکردم،اعصابم خورد شد بود ،صدای خندی بلند دختری به گوشم رسید.صدای خندش بهطوری بود که ادمو تحریک میکرد بخنده ،ی چرخی زدم امانبود ،سمت راست ،سمت چپ،پشت،خواستم جلورو ببینم که بادیدن دختری با پیراهن قرمز بلند و موهای فر زیباش ،توی دست راستش سبدی از گلبرگ های گل رز بودوبادست دیگش گلبرگ هارو میگرفت وروی زمین می ریخت و میخندید به دنبالش رفتم با شنیدن صدای پام،صدای خندش قطع شدو ایستاد،دیگه بهش رسیده بودم.
-خانم اینجا کجاست ؟؟من تو جنگل چیکار مینکنم؟؟
-...
جوابمو نداد دستمو رو شونش گذاشتم وبه سمت خودم برگردوندمش،بادیدن چشمای سبز شیطونش قلبم لرزید،به صورتش خیره شدم.
اینجا چخبر؟؟من اینجا چیکار میکنم اونم توی یه جنگل؟؟
این دختره دیگه کیه؟؟؟چرا اینقدر قیافش برام اشناع!!چشماش خیلی برام آشناست ؟؟این دختره کیه؟؟
وایسا این این نـ..و..رِ !!!!!!!!!!!!
این کیه؟؟؟؟؟؟؟نور خودتی؟؟؟
حواسم نبود فکرمو دارم بلند میگم.نزدیکم شد ،دست راستشو روی گونم گذاشت و نوازش میکرد با چشمای گرد شده از تعجب نگاش میکردم همینطور که گونمو نوازش میکرد سرمو پایین می آورد که هم قدش بشم نوک بینیشو روی بینیم گذاشته بود فقط به چشمای خیره کننده و زیباش نگاه میکردم
اونم به چشمام نگاه میکردبا صدای آروم و زیباش که شبیه صدای نور بود ولی این صداش متفاوت بود خاص بودگفت:
-نه،همزادش
سریع از خواب بلند شدم نشستم،لباس و موهام از عرق یاد خیس شده بودن،دستی به صورتم کشیدم یهو تصویر اون دختر اومد تو ذهنم اون کی بود؟؟چقدر شبیه نور بودم،گفت همزادشع،ولش کن فکر کنم زیاد شام خوردم بلند شدم ،رفتم ی دوش بگیرم از بس تصویر اون دختر تو ذهنم می اومد سریع آبُ سرد کردم که فکرش از ذهنم بره بیرون،فکر بد جور درگیر بود بهترین کار این بود که اشکان زنگ بزنم.
اشکان پسر خالم بود،سه سال ازم بزرگتره اما خیلی پسر شادو شنگول بود و عاقل،با اشکان خیلی صمیمیم شبیه داداش نداشتم میمونه.
بعد از یک دقیقه جواب داد.
-هومممممممممممممم
-کوفت هوممم بیشعور
-آدیـــــــــــن آشغال،دیوث این وقت شب کدوم تخم سگی زنگ میزنه که تو دومیش باشی عوضی
میدونستم آخرین فوشش خیلی بده برای همین سریع پریدم سر حرفش
-عععععع چه خبرتو تازه مگه ساعت چندع؟؟
-ساعت ۴صبح کثافت
-اوووووو خیلی خوب بابا انقدر فوش میدی
بعدم صدامو غمگین کردمو گفتم:
-داداش اصلا" حالم خوب نیست،بیا که داداشت به کمکت نیاز داره.
-چی چیشده؟؟؟نکنه نامزدی لغو شده
-نه بابا خدا نکنه ولی داداش حالم اصلا"خوب نیست.
-باشه باشه داداش الان میام در تراسو باز کن از دیوار میام.
-مرسی داداش،فعلا"بای
-خواهش،فعلا"
قطع کردم خونه ی خاله اینا یه کوچه با ما فاصله داره برای همین منو اشکان هر اتفاقی بیفته سریع خودمونو میرسونی
فردا نامزدیمه باورم نمی شد که قراره هر روز اون چشمای آرامش بخشُ ببینم.با صدای در زدن به سمت در تراس رفتم و در باز کردم اشکان با یه سی شرت مشکی با مو های پریشون بورش امد تو وبادیدنم سوتی زد شروع به حرف زدن کرد.
-وای خدارو ببین چی ساخته پسر نیست که غلام بهشتی واسه خودش
به خودم ی نگاه کردم عع لباس تنم نبوداین پسرم که هیز،یهو امد محکم بغلم کردو گفت:
وای وای کی عشق منو ناراحت کرد خودم میکشمش،میخورمش،میسوزنمش،آتیش میکشم زندگیشو،بگو عشقم بگوخودم پشتتم
من میدونم اره همچی تقسیر اون دختر عفلیتس،اصلا"نمی خواد باهاش نامزد کنی مگه من چی ازش کم دارم هاهاهاها
-باشه اشکان اصلا"حوصله ندارم.
-جدی شده گفت:
-باشه بشین برام تعریف کن داستان چیه؟
همه چیو براش تعریف کردم اونم چیزی نمی گفتُ گوش میداد
اشکان:فکرکنم زیاد به نور فکر می کنی برای همین خوابشو دیدی نگران نباش متمعنا" نامزدی فردا به خوبی پیش میره.
باشه حالا هم انقدر فکرتو واسه این چیزا درگیر نکن بیا بگیر بخوابیم که دارم از خواب میمیرم.
اشکان راست میگفت زیاد به نور فکر کردم باعث شده خواب های عجیب غریب ببینم.
@mahi#
پارت ۵
باخوردن نور خورشیدبه چشمم،چشمام رو باز کردم بلند شدم وبه دور وبرم نگاه کرد.چـــــی من اینجا چیکار میکنم؟؟؟جنگل!!!! اینجاکجاست دیگه؟؟؟ بادیدن خط صافی برروی زمین که گلبرگ های گل رز قرمز توجه ام رو جلب کرده به سمتش رفتم گلبرگ هارو دنبال میکردم،اعصابم خورد شد بود ،صدای خندی بلند دختری به گوشم رسید.صدای خندش بهطوری بود که ادمو تحریک میکرد بخنده ،ی چرخی زدم امانبود ،سمت راست ،سمت چپ،پشت،خواستم جلورو ببینم که بادیدن دختری با پیراهن قرمز بلند و موهای فر زیباش ،توی دست راستش سبدی از گلبرگ های گل رز بودوبادست دیگش گلبرگ هارو میگرفت وروی زمین می ریخت و میخندید به دنبالش رفتم با شنیدن صدای پام،صدای خندش قطع شدو ایستاد،دیگه بهش رسیده بودم.
-خانم اینجا کجاست ؟؟من تو جنگل چیکار مینکنم؟؟
-...
جوابمو نداد دستمو رو شونش گذاشتم وبه سمت خودم برگردوندمش،بادیدن چشمای سبز شیطونش قلبم لرزید،به صورتش خیره شدم.
اینجا چخبر؟؟من اینجا چیکار میکنم اونم توی یه جنگل؟؟
این دختره دیگه کیه؟؟؟چرا اینقدر قیافش برام اشناع!!چشماش خیلی برام آشناست ؟؟این دختره کیه؟؟
وایسا این این نـ..و..رِ !!!!!!!!!!!!
این کیه؟؟؟؟؟؟؟نور خودتی؟؟؟
حواسم نبود فکرمو دارم بلند میگم.نزدیکم شد ،دست راستشو روی گونم گذاشت و نوازش میکرد با چشمای گرد شده از تعجب نگاش میکردم همینطور که گونمو نوازش میکرد سرمو پایین می آورد که هم قدش بشم نوک بینیشو روی بینیم گذاشته بود فقط به چشمای خیره کننده و زیباش نگاه میکردم
اونم به چشمام نگاه میکردبا صدای آروم و زیباش که شبیه صدای نور بود ولی این صداش متفاوت بود خاص بودگفت:
-نه،همزادش
سریع از خواب بلند شدم نشستم،لباس و موهام از عرق یاد خیس شده بودن،دستی به صورتم کشیدم یهو تصویر اون دختر اومد تو ذهنم اون کی بود؟؟چقدر شبیه نور بودم،گفت همزادشع،ولش کن فکر کنم زیاد شام خوردم بلند شدم ،رفتم ی دوش بگیرم از بس تصویر اون دختر تو ذهنم می اومد سریع آبُ سرد کردم که فکرش از ذهنم بره بیرون،فکر بد جور درگیر بود بهترین کار این بود که اشکان زنگ بزنم.
اشکان پسر خالم بود،سه سال ازم بزرگتره اما خیلی پسر شادو شنگول بود و عاقل،با اشکان خیلی صمیمیم شبیه داداش نداشتم میمونه.
بعد از یک دقیقه جواب داد.
-هومممممممممممممم
-کوفت هوممم بیشعور
-آدیـــــــــــن آشغال،دیوث این وقت شب کدوم تخم سگی زنگ میزنه که تو دومیش باشی عوضی
میدونستم آخرین فوشش خیلی بده برای همین سریع پریدم سر حرفش
-عععععع چه خبرتو تازه مگه ساعت چندع؟؟
-ساعت ۴صبح کثافت
-اوووووو خیلی خوب بابا انقدر فوش میدی
بعدم صدامو غمگین کردمو گفتم:
-داداش اصلا" حالم خوب نیست،بیا که داداشت به کمکت نیاز داره.
-چی چیشده؟؟؟نکنه نامزدی لغو شده
-نه بابا خدا نکنه ولی داداش حالم اصلا"خوب نیست.
-باشه باشه داداش الان میام در تراسو باز کن از دیوار میام.
-مرسی داداش،فعلا"بای
-خواهش،فعلا"
قطع کردم خونه ی خاله اینا یه کوچه با ما فاصله داره برای همین منو اشکان هر اتفاقی بیفته سریع خودمونو میرسونی
فردا نامزدیمه باورم نمی شد که قراره هر روز اون چشمای آرامش بخشُ ببینم.با صدای در زدن به سمت در تراس رفتم و در باز کردم اشکان با یه سی شرت مشکی با مو های پریشون بورش امد تو وبادیدنم سوتی زد شروع به حرف زدن کرد.
-وای خدارو ببین چی ساخته پسر نیست که غلام بهشتی واسه خودش
به خودم ی نگاه کردم عع لباس تنم نبوداین پسرم که هیز،یهو امد محکم بغلم کردو گفت:
وای وای کی عشق منو ناراحت کرد خودم میکشمش،میخورمش،میسوزنمش،آتیش میکشم زندگیشو،بگو عشقم بگوخودم پشتتم
من میدونم اره همچی تقسیر اون دختر عفلیتس،اصلا"نمی خواد باهاش نامزد کنی مگه من چی ازش کم دارم هاهاهاها
-باشه اشکان اصلا"حوصله ندارم.
-جدی شده گفت:
-باشه بشین برام تعریف کن داستان چیه؟
همه چیو براش تعریف کردم اونم چیزی نمی گفتُ گوش میداد
اشکان:فکرکنم زیاد به نور فکر می کنی برای همین خوابشو دیدی نگران نباش متمعنا" نامزدی فردا به خوبی پیش میره.
باشه حالا هم انقدر فکرتو واسه این چیزا درگیر نکن بیا بگیر بخوابیم که دارم از خواب میمیرم.
اشکان راست میگفت زیاد به نور فکر کردم باعث شده خواب های عجیب غریب ببینم.
@mahi#
۱۰.۶k
۱۴ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.