رمان همزاد
رمان همزاد
پارت ۴
نور نور نور چقدر این اسم برام آشناع یاد حرف آقا بزرگ افتادم.
آقابزرگ:خودت نورُببینی پشیمون میشی.
یعنی این همون دخترس؟همونی که منو مجبور کرده تو سن ۲۰سالگی ازدواج کنم؟؟همونی که مهره مار داره و توجه آقا بزرگ رو جلب کرده ؟؟؟کسی که .....قرار باهاش ازدواج کنم ؟؟
گیج بودم و همینطوری به دختره همون نور نگاه میکردم.تو چشماش اشک جمع شده بود و به اون زن و مرد که نمی شناختمشون نگاه می کرد نگاهی پر از خواهش،التماس،غم،نگرانی،ناراحتی
علیرضا خان با صدای بلندی داد زد
علیرضا خان:مــــگـــه بـا تــو نـــیســتم تا حــا لـا کـــدوم گـــوری بــــودی؟؟؟؟
نور دو قطر از اشکش به صورتش افتاد با افتادن اون دو قطر کلی حس بهم منتقل شد،حس غم،نگرانی،اعصبانیت و چیزی که باز شروع کرده بود ضربان قلب دیوونه کنندم.نمیدونم چرا اشکشُ دیدم دلم می خواست کاری کنم زمین دهن باز کنه و من نباشم که اشکاشو ببینم.نفس عمیقی کشیدم که کمی از عصبانیتم کم شه .وقتی صدای آرومش که می خواست جریان رو تعریف کنه میلرزید دلم می خواست این پیرمرد بیشعورو با دستای خودم خفه کنم.
-من من
دیگه اطاقت نیوردم،با صدای محکم و صورتی که از اعصبانیت قرمز و اخمو بود گفتم:
-با من بود نگران نباشید.
علرضاخان انگار راضی نشده بود و باز با عصبانیت گفت:
-این دلیل نمیشه شما ها کجا بودین؟؟پیشِ ما که راضی نبودین نامزد کنین اونوقت خودتتون میرین بیرون ؟؟؟
نور سرشو سریع اورد بالا و به من نگاه کرد انگار تازه فهمیده بود که قرار بود با کسی که نامزد کنه منم به صورتش دقیق نگاه کردم با تعجب نگام می کرد و ی نگاه دیگه بود که نمی دونم چی بود چشماش طوری شده بود خیلی زیبا شده بود دلم می خواست همین جوری نگاهش کنم .اما یهو یاد حرف علیرضا خان افتادم نگامُ به سختی ازش گرفتم.
-ولی خوب انتظار نداشتین که همین طوری بیا سر سفر عقد بشینم که باید ی بارم شده بود کسی که قرار بود باهاش یک عمر زندگی کنم می دیدم.
علیرضاخان آروم شده بود.ولی حرفی زد که نمی دونستم چی جوابشُ بدم .
علیرضاخان:پس باهم ملاقات داشتین، خوب پس تصمیمتون چیه؟؟
من تصمیمو گرفته بودم حاضر بودم با یه دختر چشم سبز که تمام کارهاش به من آرامش میداد من تصمیمو گرفتم با این دختر چشم سبز ازدواج میکنم.
گفتم:تصمیم ما بله ست ما باهام ازدواج میکنیم
لبخند روی لبای علیرضا خان و آقا بزرگ امده بود .مامان و بابا با تعجب نگام می کردن اون زن و اقا هم نگاهشون شبیه مامان و بابا بود به آخرین نفر کسی که قلبمو تکون داد نگاه کردم نگاهشو نمی تونستم بخونم عجیب بود من خیلی خوب میتونم نگاه دیگرانُ بخونم اما نگاه این دختر چشم سبزُ نمی تونستم . بهم خیره شده بود.
آقا بزرگ :خیلی خوبه بهتون تبریک میگم.
آقا بزرگ به سمتم امدو بعد توی بغلم گرفتو زیر گوشم گفت:بهت گفتم پشیمون میشی پسر ببین چه لبتی برت گرفتم.
منم مثل خودش گفتم:نوکرتم آقا جون دستت درد نکنه
آقا جون از بغلم امد بیرونُ لبخندی بهم زد.
علیرضا خان هم بهم تبریک گفت،مامانو بابا اومدم پیشم گفتن:
مامان:ای پسر بگو واسه ما ناز میکردی دیگه .
بابا:ازاین به بعد برای خانومتون ناز کن.
مامان:تبریک میگم پسرم خوشبخت شین.
بابا:خوشبختشی
بعد بابا دسته شو گڋاشت رو شونمو گفت:
-مواظبش باش من که میدونم نظر هردوتون نیست یکی خیلی عجله کرد.
لبخندم پهن شده بود هم از حرفای مامان هم از حرفای بابا باز اون کلمه خانومتون خیلی شیرین بود برام
پشیشم اون مرد و زن امدن
مرد:تبریک میگم عزیزم خوشبخت شین من پدر نورم نویدم.
-ممنونم خوشبختم از اشنایتون منم آدین
-بابا میشناسمت داماد راحت باش
لبخندی زدم.و پیشم اون زنه که نمیشناختمش دستش دستمال بودو اشکاشو پاک میکردو میگفت:
-تبریک میگم عزیزم خوشبخت بشین.پسرم توروخدا مواڟب دخترم باش هنوز خیلی کوچیکه برای ازدواج کردن لطفا"عزیزم ازت خواهش میکنم.
-این چه حرفیه مادر مثل تخم چشمام ازش مواظبت میکنم نگران هیچی نباشید.
لبخندی زد و گونمو بوسید
-بازم تبریک میگم.
به نور نگاه کردم مامان بغلش کرده بودو گریه میکردن خدایا یعنی من کار درستی کردم؟؟ اونم راضی بود یانه؟؟
آدین با دادن این جواب زندگیشو تغییر داد و کلی طعم زندگی میکشه اما مهم تر از همه طعم زندگیِ همزادی
@mahi#^-^
پارت ۴
نور نور نور چقدر این اسم برام آشناع یاد حرف آقا بزرگ افتادم.
آقابزرگ:خودت نورُببینی پشیمون میشی.
یعنی این همون دخترس؟همونی که منو مجبور کرده تو سن ۲۰سالگی ازدواج کنم؟؟همونی که مهره مار داره و توجه آقا بزرگ رو جلب کرده ؟؟؟کسی که .....قرار باهاش ازدواج کنم ؟؟
گیج بودم و همینطوری به دختره همون نور نگاه میکردم.تو چشماش اشک جمع شده بود و به اون زن و مرد که نمی شناختمشون نگاه می کرد نگاهی پر از خواهش،التماس،غم،نگرانی،ناراحتی
علیرضا خان با صدای بلندی داد زد
علیرضا خان:مــــگـــه بـا تــو نـــیســتم تا حــا لـا کـــدوم گـــوری بــــودی؟؟؟؟
نور دو قطر از اشکش به صورتش افتاد با افتادن اون دو قطر کلی حس بهم منتقل شد،حس غم،نگرانی،اعصبانیت و چیزی که باز شروع کرده بود ضربان قلب دیوونه کنندم.نمیدونم چرا اشکشُ دیدم دلم می خواست کاری کنم زمین دهن باز کنه و من نباشم که اشکاشو ببینم.نفس عمیقی کشیدم که کمی از عصبانیتم کم شه .وقتی صدای آرومش که می خواست جریان رو تعریف کنه میلرزید دلم می خواست این پیرمرد بیشعورو با دستای خودم خفه کنم.
-من من
دیگه اطاقت نیوردم،با صدای محکم و صورتی که از اعصبانیت قرمز و اخمو بود گفتم:
-با من بود نگران نباشید.
علرضاخان انگار راضی نشده بود و باز با عصبانیت گفت:
-این دلیل نمیشه شما ها کجا بودین؟؟پیشِ ما که راضی نبودین نامزد کنین اونوقت خودتتون میرین بیرون ؟؟؟
نور سرشو سریع اورد بالا و به من نگاه کرد انگار تازه فهمیده بود که قرار بود با کسی که نامزد کنه منم به صورتش دقیق نگاه کردم با تعجب نگام می کرد و ی نگاه دیگه بود که نمی دونم چی بود چشماش طوری شده بود خیلی زیبا شده بود دلم می خواست همین جوری نگاهش کنم .اما یهو یاد حرف علیرضا خان افتادم نگامُ به سختی ازش گرفتم.
-ولی خوب انتظار نداشتین که همین طوری بیا سر سفر عقد بشینم که باید ی بارم شده بود کسی که قرار بود باهاش یک عمر زندگی کنم می دیدم.
علیرضاخان آروم شده بود.ولی حرفی زد که نمی دونستم چی جوابشُ بدم .
علیرضاخان:پس باهم ملاقات داشتین، خوب پس تصمیمتون چیه؟؟
من تصمیمو گرفته بودم حاضر بودم با یه دختر چشم سبز که تمام کارهاش به من آرامش میداد من تصمیمو گرفتم با این دختر چشم سبز ازدواج میکنم.
گفتم:تصمیم ما بله ست ما باهام ازدواج میکنیم
لبخند روی لبای علیرضا خان و آقا بزرگ امده بود .مامان و بابا با تعجب نگام می کردن اون زن و اقا هم نگاهشون شبیه مامان و بابا بود به آخرین نفر کسی که قلبمو تکون داد نگاه کردم نگاهشو نمی تونستم بخونم عجیب بود من خیلی خوب میتونم نگاه دیگرانُ بخونم اما نگاه این دختر چشم سبزُ نمی تونستم . بهم خیره شده بود.
آقا بزرگ :خیلی خوبه بهتون تبریک میگم.
آقا بزرگ به سمتم امدو بعد توی بغلم گرفتو زیر گوشم گفت:بهت گفتم پشیمون میشی پسر ببین چه لبتی برت گرفتم.
منم مثل خودش گفتم:نوکرتم آقا جون دستت درد نکنه
آقا جون از بغلم امد بیرونُ لبخندی بهم زد.
علیرضا خان هم بهم تبریک گفت،مامانو بابا اومدم پیشم گفتن:
مامان:ای پسر بگو واسه ما ناز میکردی دیگه .
بابا:ازاین به بعد برای خانومتون ناز کن.
مامان:تبریک میگم پسرم خوشبخت شین.
بابا:خوشبختشی
بعد بابا دسته شو گڋاشت رو شونمو گفت:
-مواظبش باش من که میدونم نظر هردوتون نیست یکی خیلی عجله کرد.
لبخندم پهن شده بود هم از حرفای مامان هم از حرفای بابا باز اون کلمه خانومتون خیلی شیرین بود برام
پشیشم اون مرد و زن امدن
مرد:تبریک میگم عزیزم خوشبخت شین من پدر نورم نویدم.
-ممنونم خوشبختم از اشنایتون منم آدین
-بابا میشناسمت داماد راحت باش
لبخندی زدم.و پیشم اون زنه که نمیشناختمش دستش دستمال بودو اشکاشو پاک میکردو میگفت:
-تبریک میگم عزیزم خوشبخت بشین.پسرم توروخدا مواڟب دخترم باش هنوز خیلی کوچیکه برای ازدواج کردن لطفا"عزیزم ازت خواهش میکنم.
-این چه حرفیه مادر مثل تخم چشمام ازش مواظبت میکنم نگران هیچی نباشید.
لبخندی زد و گونمو بوسید
-بازم تبریک میگم.
به نور نگاه کردم مامان بغلش کرده بودو گریه میکردن خدایا یعنی من کار درستی کردم؟؟ اونم راضی بود یانه؟؟
آدین با دادن این جواب زندگیشو تغییر داد و کلی طعم زندگی میکشه اما مهم تر از همه طعم زندگیِ همزادی
@mahi#^-^
۷.۰k
۱۱ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.