رمان همزاد
رمان همزاد
پارت ۳
چون نزدیکش بودم برای همین میتونستم خوب صورتشو ببینم صورتی سفید با اَبرو های کلفت جذاب و بینی و لبای متوسط ولی چشماش فرق داشت آدمُ به خودش جذب میکرد طوری که وقتی به چشماش نگاه می کردی دیگه نمی تونستی نگاتو از روش برداری دست خودم نبود نمی تونستم نگاه خیرام رو ازش بگیراونم با چشمای سبز عجیبش که بخاطر گریه سفیدای چشماش قرمز شده بود به من نگاه میکرد چهر مظلومی داشت دستم هنوز روی شونه هاش بود اون یکی دستم که میخواستم بزارمش روی شونش روی هوا مونده بود.
بخاطر نگاه خیرام سرشو انداخت پایین،خدایا من که اینطوری نبودم پس چرا قلبم انقدر میلرزه با شنیدن صداش دیگه علاوه بر قلبم بدنم هم لرزید.
-ببخشید آقا نباید اینجا می اُمدم.
صداش آروم بود زیبا،ملایم ،طوری که دلم میخواست واسم با صدای خوشگلش لالایی بگه بخوابم شده بودم شبیه بچه ها نگاهم هنوز بهش بود معلوم بود از نگاهم اذیت میشد ولی دست خودم نبود نمی تونستم خواست بلند شه که سریع دستشو گرفتم.
-کجا؟
-باید به شما بگم
-آره اون سمت تاریکه گم میشی.اصلا"تو اینجا چیکار میکنی؟
واسه چی گریه میکردی؟تو باغ اونم اینجا که کسی نمی دونه چیکار می کردی ؟ دزدی؟
یهو اخم صورتشو گرفت با این که اعصبانی شده بود ولی باز ملایم صحبت می کرد.
-آقای محترم من دزدنیستم اخه کدوم دزدی با این لباس میره دزدی!
-من که نمی تونم تو این تاریکی لباستو ببینم
خواست بره که دست شو گرفتم
-وایسا باهم میریم اونجا تاریکه بزار شمع روشن کنم.
رفتم شمع تو فانوسی که همیشه کنار درخت میزاشتم که اومدم شمعُ تو اون روشن کنم .بعد از روشن شدن شمع تو فانوس فانوسُ خواستم بدم دستش که با دیدن لباسش خیلی تعجب کردم لباس سفید بلند سفیدی پوشیده بود و کاملا"پوشیده بود.فانوسُسمتش گرفتم.
-بیا دست تو باشه.
از دستم گرفت وبه راه افتادیم چون باغ از امارت دور بود باید خیلی راه میرفتیم تا برسیم .سر حرف زدنو باز کردم دوست داشتم همش باهاش حرف بزنم و اون باصدای آرومش جوابمو بده.
-اینجا چیک.....
حرفمو قطع کردوگفت:
-به این مهمونی دعوت شدم و واسه این گریه کردم که با این سن کمم می خوام چه زجر هایی بکشم.برای اینم تو این باغ بودم چون میخواستم واسه درد های که دارم آروم شم و بعد این درخت جادویی رو پیدا کردم.
یعنی چه زجر داره ؟یعنی انقدر زجرش زیاده که اونجوری گریه می کرد.نگامو به سمتش کردم دیدم رفته تو خودش خواستم کاری کنم که از اون حال و هوا بیاد بیرون.
-منظورت از درخت جادویی همون درخته بیدع دیگه؟
-
آره چون درخت بزرگ و شاخه های بلندی داره
-آهان ولی راستش چطوری تونستی از امارت تا اینجایی باغ رو بیای خیلب راه من خودم وقتی میخوام بیام کلی به خودم فوش میدم ولی چون به آرامش میرسم انگار من تا حالا نبودم بهش فوش می دارم.
خنده ی ارومی کرد و گفت:
-من خیلی ناراحت بودم برای همین اصلا"متوجه مدت زمان نبودم بعد دیدم به ی درخت بید بزرگ رسیدم
ساکت شدیم نه من چیزی گفتم نه اون چرا اون از من سوالی نپرسید که اونجا چیکار می کردم .همینطوری فکر می کردم که صدای جیغ شو شنیدم برگشتم سمتش
-چی شده!!!!!
-ی صدای اومد.
-پس چرا من نشنیدم.
-اگه حیوونی باشه چی؟؟؟
-باشه خوب مگه چشه ما الان باغیم معلومه حیوونی توی باغ هست.
دیدم داره به پشت سرش نگاه می کنه و بدنش می لرزید و اصلا"به حرفم توجه ای نکرده بودبه پشتم نگاه کردم با دیدن ی سگه بزرگ چشمام گردشد ی نگاه به چشم سبزه کردم یه نگاه به چشمای مشکی سگ کردم یهو صدای جیغش رفت هوا و فرار کرد.
- نــــــــــه فـــــــراـــر نــــــــکـــــــن
سگ یه نگاه به من کرد وشروع به دویدن کرد منم دویدم و هی به پشتم نگاه می کردم دیدم سگه پشتم نیست نفس عمیقی کشیدم وبه چشم سبزه نگاه کردم افتاده بود زمین سریع به سمتش رفتم .
-چی شده؟؟؟
-پام پیچ خورد و باعث شد این بشکنه
کفش پاشنه بلندش گرفته بود تو دست راستش و پاشنه کفشو تو دست چپش بود . قیافش خیلی خنده دار شده بود با چشمای سبز غمگینش ی نگاه به کفش می کرد ی نگاه به پاشنه کفش دیگه نتونستم خودمو نگه دارم زدم زیر خنده با اخم نگام میکرد با شنیدن صدای جیغ سریع بلند شد.
-حالا چیکار کنم؟؟
رفتم سمتش و ی دستمو زیر پاش ویه دستمو زیر گردنش گذاشتم و بلندش کردم جیغی کشید و سر شو تو سینم پنهون کرد یهو قلبم لرزید وای اینم که هی حس زلزله بهش دست میده ععع نعطر خوشبوش تو بینیم پیچید مثل همه جیش اینم آروم و ملایم بود وقتی نفسش به سینم می خورد نمی تونستم نفس بکشم انگار اون نفس می کشید و من نفس کم می اوردم با شنیدن پارس سگ سریع می دویدم.
چشمامو بستم رسیده بودیم به در امارت دلم نمی خواست برم دوست داشتم پیش این دختری که نمی دونم کی بود بمونم سرشو از روی سینم اورد بالا گونه هاش قرمز شده بود خیلی با مزه شده بود نگام داشت میرفت سمت چ
پارت ۳
چون نزدیکش بودم برای همین میتونستم خوب صورتشو ببینم صورتی سفید با اَبرو های کلفت جذاب و بینی و لبای متوسط ولی چشماش فرق داشت آدمُ به خودش جذب میکرد طوری که وقتی به چشماش نگاه می کردی دیگه نمی تونستی نگاتو از روش برداری دست خودم نبود نمی تونستم نگاه خیرام رو ازش بگیراونم با چشمای سبز عجیبش که بخاطر گریه سفیدای چشماش قرمز شده بود به من نگاه میکرد چهر مظلومی داشت دستم هنوز روی شونه هاش بود اون یکی دستم که میخواستم بزارمش روی شونش روی هوا مونده بود.
بخاطر نگاه خیرام سرشو انداخت پایین،خدایا من که اینطوری نبودم پس چرا قلبم انقدر میلرزه با شنیدن صداش دیگه علاوه بر قلبم بدنم هم لرزید.
-ببخشید آقا نباید اینجا می اُمدم.
صداش آروم بود زیبا،ملایم ،طوری که دلم میخواست واسم با صدای خوشگلش لالایی بگه بخوابم شده بودم شبیه بچه ها نگاهم هنوز بهش بود معلوم بود از نگاهم اذیت میشد ولی دست خودم نبود نمی تونستم خواست بلند شه که سریع دستشو گرفتم.
-کجا؟
-باید به شما بگم
-آره اون سمت تاریکه گم میشی.اصلا"تو اینجا چیکار میکنی؟
واسه چی گریه میکردی؟تو باغ اونم اینجا که کسی نمی دونه چیکار می کردی ؟ دزدی؟
یهو اخم صورتشو گرفت با این که اعصبانی شده بود ولی باز ملایم صحبت می کرد.
-آقای محترم من دزدنیستم اخه کدوم دزدی با این لباس میره دزدی!
-من که نمی تونم تو این تاریکی لباستو ببینم
خواست بره که دست شو گرفتم
-وایسا باهم میریم اونجا تاریکه بزار شمع روشن کنم.
رفتم شمع تو فانوسی که همیشه کنار درخت میزاشتم که اومدم شمعُ تو اون روشن کنم .بعد از روشن شدن شمع تو فانوس فانوسُ خواستم بدم دستش که با دیدن لباسش خیلی تعجب کردم لباس سفید بلند سفیدی پوشیده بود و کاملا"پوشیده بود.فانوسُسمتش گرفتم.
-بیا دست تو باشه.
از دستم گرفت وبه راه افتادیم چون باغ از امارت دور بود باید خیلی راه میرفتیم تا برسیم .سر حرف زدنو باز کردم دوست داشتم همش باهاش حرف بزنم و اون باصدای آرومش جوابمو بده.
-اینجا چیک.....
حرفمو قطع کردوگفت:
-به این مهمونی دعوت شدم و واسه این گریه کردم که با این سن کمم می خوام چه زجر هایی بکشم.برای اینم تو این باغ بودم چون میخواستم واسه درد های که دارم آروم شم و بعد این درخت جادویی رو پیدا کردم.
یعنی چه زجر داره ؟یعنی انقدر زجرش زیاده که اونجوری گریه می کرد.نگامو به سمتش کردم دیدم رفته تو خودش خواستم کاری کنم که از اون حال و هوا بیاد بیرون.
-منظورت از درخت جادویی همون درخته بیدع دیگه؟
-
آره چون درخت بزرگ و شاخه های بلندی داره
-آهان ولی راستش چطوری تونستی از امارت تا اینجایی باغ رو بیای خیلب راه من خودم وقتی میخوام بیام کلی به خودم فوش میدم ولی چون به آرامش میرسم انگار من تا حالا نبودم بهش فوش می دارم.
خنده ی ارومی کرد و گفت:
-من خیلی ناراحت بودم برای همین اصلا"متوجه مدت زمان نبودم بعد دیدم به ی درخت بید بزرگ رسیدم
ساکت شدیم نه من چیزی گفتم نه اون چرا اون از من سوالی نپرسید که اونجا چیکار می کردم .همینطوری فکر می کردم که صدای جیغ شو شنیدم برگشتم سمتش
-چی شده!!!!!
-ی صدای اومد.
-پس چرا من نشنیدم.
-اگه حیوونی باشه چی؟؟؟
-باشه خوب مگه چشه ما الان باغیم معلومه حیوونی توی باغ هست.
دیدم داره به پشت سرش نگاه می کنه و بدنش می لرزید و اصلا"به حرفم توجه ای نکرده بودبه پشتم نگاه کردم با دیدن ی سگه بزرگ چشمام گردشد ی نگاه به چشم سبزه کردم یه نگاه به چشمای مشکی سگ کردم یهو صدای جیغش رفت هوا و فرار کرد.
- نــــــــــه فـــــــراـــر نــــــــکـــــــن
سگ یه نگاه به من کرد وشروع به دویدن کرد منم دویدم و هی به پشتم نگاه می کردم دیدم سگه پشتم نیست نفس عمیقی کشیدم وبه چشم سبزه نگاه کردم افتاده بود زمین سریع به سمتش رفتم .
-چی شده؟؟؟
-پام پیچ خورد و باعث شد این بشکنه
کفش پاشنه بلندش گرفته بود تو دست راستش و پاشنه کفشو تو دست چپش بود . قیافش خیلی خنده دار شده بود با چشمای سبز غمگینش ی نگاه به کفش می کرد ی نگاه به پاشنه کفش دیگه نتونستم خودمو نگه دارم زدم زیر خنده با اخم نگام میکرد با شنیدن صدای جیغ سریع بلند شد.
-حالا چیکار کنم؟؟
رفتم سمتش و ی دستمو زیر پاش ویه دستمو زیر گردنش گذاشتم و بلندش کردم جیغی کشید و سر شو تو سینم پنهون کرد یهو قلبم لرزید وای اینم که هی حس زلزله بهش دست میده ععع نعطر خوشبوش تو بینیم پیچید مثل همه جیش اینم آروم و ملایم بود وقتی نفسش به سینم می خورد نمی تونستم نفس بکشم انگار اون نفس می کشید و من نفس کم می اوردم با شنیدن پارس سگ سریع می دویدم.
چشمامو بستم رسیده بودیم به در امارت دلم نمی خواست برم دوست داشتم پیش این دختری که نمی دونم کی بود بمونم سرشو از روی سینم اورد بالا گونه هاش قرمز شده بود خیلی با مزه شده بود نگام داشت میرفت سمت چ
۱۱.۸k
۱۰ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.