⛓️بد بوی 🔮 پارت 43
⛓️بد بوی 🔮 پارت 43
دایا دایا کجایی
پشت سر دایا رو نگاه کردم جیمین بود یه لحظه فکر اینکه دایا دختر جیمین باشه قلبم اتیش گرفت
جیمین ویو&
خاله کوچیکم از بوسان اوکده بود خونمون و یه دختر دو ساله داشت دخترش خیلی کیوت بود به من میگفت اوپا با اینکه فقط دو سالشه خوب بلده مخ بزنه مثل پسر خالشه کلی باهاش بازی کردم اخرشم منو خر کرد که ببرمش فروش
منم بردمش فروشگاه رفت سر ردیف بستنی ها اینو انتخاب کن اونو انتخاب کن من برای لباس پوشیدنم اینقدر فکر نمیکنم رفتم بستنی های انتخابی رو ورداشتم یهو دیدم نیست همه جا دنباش گشتم اخر دیدم توی ردیف شکلات هست رفتم سمتش که دیدم ا ت اینجاست
ا ت ویو&
دختر کوچیکه برگشت سمت جیمین
گفت:مامانمو میخوام
یهو زد زیر گریه
منو جیمین رفتیم سمتش
جیمین :دایا دایا گریه نکن الان میریم پیش مامان
دایا اومد توی بغل من سفت بغلم کرده بود سرشو گذاشته بود روی سینم
جیمین تعجب کرده بود
📳گوشیه جیمین
جیمین :الو..... باشه باشه الان میایم
گوشی رو قطع کرد
اومد سمت منو دایا
جیمین :دایا بریم پیش مامان
سعی کرد دایا رو از بغلم دربیاره اما دایا سفت منو چسبیده بود
ا ت:دو دیقه صبر کن
جیمین هیچی نگفت و همینجوری نگامون میکرد
دایا سرشو گذاشته بود روی سینم و گریه میکرد با حس اینکه سینم خیس شده پایین نگا کردم لباسم یکم خیس شده بود و دایا توی بغلم خوابیده بود چقدر حس خوبیه مامان شدن یه نگاه به جیمین کردم مثل یه پیشی کوچولو حسود نگامون میکرد حس می کردم هر لحظه ممکنه بزنه زیر گریه
ا ت:جیمین کمک کن
جیمین اومد کمک دایا رو گرفت بغلش دایا یکم تکون خورد چشماش رو باز کرد یکم پاشد دستش طرف من دراز کرد با گریه گفت :مامان مامان
اومد توی بغل من منم بغلش کردم
توی همین مدت دکتر اومد این اینجا چکار میکنه جلوی جیمین لو نده
دکتر :سلام خانم ا ت چطورید
ا ت:عهه (خنده فیک) سلام خوبم شما چطورید
دکتر روبه جیمین گفت :تبریک میگم
من سریع رفتم جلو
ا ت:مرسی(خنده فیک)
🔮
دایا دایا کجایی
پشت سر دایا رو نگاه کردم جیمین بود یه لحظه فکر اینکه دایا دختر جیمین باشه قلبم اتیش گرفت
جیمین ویو&
خاله کوچیکم از بوسان اوکده بود خونمون و یه دختر دو ساله داشت دخترش خیلی کیوت بود به من میگفت اوپا با اینکه فقط دو سالشه خوب بلده مخ بزنه مثل پسر خالشه کلی باهاش بازی کردم اخرشم منو خر کرد که ببرمش فروش
منم بردمش فروشگاه رفت سر ردیف بستنی ها اینو انتخاب کن اونو انتخاب کن من برای لباس پوشیدنم اینقدر فکر نمیکنم رفتم بستنی های انتخابی رو ورداشتم یهو دیدم نیست همه جا دنباش گشتم اخر دیدم توی ردیف شکلات هست رفتم سمتش که دیدم ا ت اینجاست
ا ت ویو&
دختر کوچیکه برگشت سمت جیمین
گفت:مامانمو میخوام
یهو زد زیر گریه
منو جیمین رفتیم سمتش
جیمین :دایا دایا گریه نکن الان میریم پیش مامان
دایا اومد توی بغل من سفت بغلم کرده بود سرشو گذاشته بود روی سینم
جیمین تعجب کرده بود
📳گوشیه جیمین
جیمین :الو..... باشه باشه الان میایم
گوشی رو قطع کرد
اومد سمت منو دایا
جیمین :دایا بریم پیش مامان
سعی کرد دایا رو از بغلم دربیاره اما دایا سفت منو چسبیده بود
ا ت:دو دیقه صبر کن
جیمین هیچی نگفت و همینجوری نگامون میکرد
دایا سرشو گذاشته بود روی سینم و گریه میکرد با حس اینکه سینم خیس شده پایین نگا کردم لباسم یکم خیس شده بود و دایا توی بغلم خوابیده بود چقدر حس خوبیه مامان شدن یه نگاه به جیمین کردم مثل یه پیشی کوچولو حسود نگامون میکرد حس می کردم هر لحظه ممکنه بزنه زیر گریه
ا ت:جیمین کمک کن
جیمین اومد کمک دایا رو گرفت بغلش دایا یکم تکون خورد چشماش رو باز کرد یکم پاشد دستش طرف من دراز کرد با گریه گفت :مامان مامان
اومد توی بغل من منم بغلش کردم
توی همین مدت دکتر اومد این اینجا چکار میکنه جلوی جیمین لو نده
دکتر :سلام خانم ا ت چطورید
ا ت:عهه (خنده فیک) سلام خوبم شما چطورید
دکتر روبه جیمین گفت :تبریک میگم
من سریع رفتم جلو
ا ت:مرسی(خنده فیک)
🔮
۷۶.۴k
۰۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.