دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_31
سری تکون دادم و سعی کردم به این چیزها فکر نکنم، سریع وان رو آماده کردم و از حموم خارج شدم.
_ارباب وان آماده شد، دیگه کاری با من ندارید؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_نه میتونی بری!
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_با اجازه ارباب.
با حرص وارد آشپزخونه شدم و رفتم سمت نیکا، نگاهش که به قیافم افتاد بلند زد زیر خنده.
_زهرمار، دخترهی بیشعور این چه شوخی بود دیگه من بدرک نمیگی ارباب یه بلایی سرم میاره؟
یهو رنگ صداش نگران شد.
_وای خدا لعنتم کنه، چیشد؟ دعوات که نکرد؟
_نه خداروشکر چیزی نگفت.
نفس راحتی کشید و گفت:
_واقعا شرمنده، یه لحظه بچه شدم اصلا به اونجاش فکر نکردم.
لبخندی به روش زدم و برای اینکه بیشتر از این عذاب وجدان نداشته باشه گفتم:
_فداسرت گلم بیخیال.
بوسهی تندی رو گونم کاشت و گفت:
_خیلی بزرگتر از سنت رفتار میکنی و میفهمی دیا.
لبخند تلخی به روش زدم و بیحرف به رفت و آمد خدمتکارها نگاه کردم، اونم وقتی دید سکوت کردم دیگه چیزی نگفت.
با قرار گرفتن دستی جلوم سرم رو بلند کردم.
_این رو بگیر، هروقت زنگ خورد باید هرجا که باشی خودت رو برسونی به ارباب.
بدون اینکه نگاهی به امیر کنم گوشی رو گرفتم و گفتم:
_چشم ارباب.
سری تکون داد و بیحرف از آشپزخونه خارج شد.
نگاهم افتاد به نیکا که خیره به رفتن امیر بود، این دختر دیگه ضایع بود!
سنگینی نگاهم رو که احساس کرد برگشت سمتم و مشکوک گفت:
_چرا باید امیر بیاد به تو این چیزا رو بگه؟
کلافه نفسم رو دادم بیرون و گفتم:
#PART_31
سری تکون دادم و سعی کردم به این چیزها فکر نکنم، سریع وان رو آماده کردم و از حموم خارج شدم.
_ارباب وان آماده شد، دیگه کاری با من ندارید؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
_نه میتونی بری!
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_با اجازه ارباب.
با حرص وارد آشپزخونه شدم و رفتم سمت نیکا، نگاهش که به قیافم افتاد بلند زد زیر خنده.
_زهرمار، دخترهی بیشعور این چه شوخی بود دیگه من بدرک نمیگی ارباب یه بلایی سرم میاره؟
یهو رنگ صداش نگران شد.
_وای خدا لعنتم کنه، چیشد؟ دعوات که نکرد؟
_نه خداروشکر چیزی نگفت.
نفس راحتی کشید و گفت:
_واقعا شرمنده، یه لحظه بچه شدم اصلا به اونجاش فکر نکردم.
لبخندی به روش زدم و برای اینکه بیشتر از این عذاب وجدان نداشته باشه گفتم:
_فداسرت گلم بیخیال.
بوسهی تندی رو گونم کاشت و گفت:
_خیلی بزرگتر از سنت رفتار میکنی و میفهمی دیا.
لبخند تلخی به روش زدم و بیحرف به رفت و آمد خدمتکارها نگاه کردم، اونم وقتی دید سکوت کردم دیگه چیزی نگفت.
با قرار گرفتن دستی جلوم سرم رو بلند کردم.
_این رو بگیر، هروقت زنگ خورد باید هرجا که باشی خودت رو برسونی به ارباب.
بدون اینکه نگاهی به امیر کنم گوشی رو گرفتم و گفتم:
_چشم ارباب.
سری تکون داد و بیحرف از آشپزخونه خارج شد.
نگاهم افتاد به نیکا که خیره به رفتن امیر بود، این دختر دیگه ضایع بود!
سنگینی نگاهم رو که احساس کرد برگشت سمتم و مشکوک گفت:
_چرا باید امیر بیاد به تو این چیزا رو بگه؟
کلافه نفسم رو دادم بیرون و گفتم:
۴.۳k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.