دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_33
نفس عمیقی کشیدم و وقتی حس کردم حالم بهتر شده گفتم:
_نیکی یه سوال بپرسم راستش رو بهم میگی؟
ابرویی بالا انداخت و درحالی که نگاهش رو دور تا دور آشپزخونه میچرخوند گفت:
_طبق معمول سوالهای عجیب غریبت شروع خداروشکر دیگه نه؟ نخیر اینجا جای سوالهای تو نیست شب تو اتاق بپرس!
لبهام آویزون شد، حالا من با این کنجکاوی چطوری تا شب دووم بیارم؟
یکم دیگه مظلوم نگاهش کردم تا شاید دلش نرم شد، ولی انگار نه انگار بیتوجه به من لیوان رو از دستم بیرون کشید و رفت...!
ای تو روحت نیکا!
یهو فکرم رفت سمت اون دوتا برادر عجیب، چرا مثل دشمنها باهم رفتار میکردن؟
با اینکه دوقلو بودن ولی هنوز هم تفاوت های ریزی داشتن که میتونستی به راحتی اونارو از هم تشخیص بدی.
مثلا اگه توجه میکردی رنگ چشمهای ارباب بزرگه که اسمش ارسلانه خیلی مشکیتر بود، یا حتی موهاش، موهاش هم مشکی تر بود برعکس امیر.
نمیدونم چرا برعکس اولین دیدارمون دیگه از امیر خوشم میومد و سعی میکردم ازش دوری کنم!
شاید بخاطر علاقه و حساسیت نیکا، یا دشمنی ارباب نمیدونم واقعا چرا...!
با قرار گرفتن سینیای جلوم نگاهم خیره دوتا قهوه درون سینی شد.
نگاه کنجکاوم رو آوردم بالا و سوالی به نیکا خیره شدم!
با دست دوتا ضربه به پیشونیم زد و گفت:
_کجا سیر میکنی خانوم خانوما؟ پاشو قهوه رو ببر تا دوباره آوار نشده!
به تلافی همه گیرهایی که بهم میداد شیطون چشمکی بهش زدم و گفتم:
_آروم، دیوار موش داره موش هم گوش داره.
#PART_33
نفس عمیقی کشیدم و وقتی حس کردم حالم بهتر شده گفتم:
_نیکی یه سوال بپرسم راستش رو بهم میگی؟
ابرویی بالا انداخت و درحالی که نگاهش رو دور تا دور آشپزخونه میچرخوند گفت:
_طبق معمول سوالهای عجیب غریبت شروع خداروشکر دیگه نه؟ نخیر اینجا جای سوالهای تو نیست شب تو اتاق بپرس!
لبهام آویزون شد، حالا من با این کنجکاوی چطوری تا شب دووم بیارم؟
یکم دیگه مظلوم نگاهش کردم تا شاید دلش نرم شد، ولی انگار نه انگار بیتوجه به من لیوان رو از دستم بیرون کشید و رفت...!
ای تو روحت نیکا!
یهو فکرم رفت سمت اون دوتا برادر عجیب، چرا مثل دشمنها باهم رفتار میکردن؟
با اینکه دوقلو بودن ولی هنوز هم تفاوت های ریزی داشتن که میتونستی به راحتی اونارو از هم تشخیص بدی.
مثلا اگه توجه میکردی رنگ چشمهای ارباب بزرگه که اسمش ارسلانه خیلی مشکیتر بود، یا حتی موهاش، موهاش هم مشکی تر بود برعکس امیر.
نمیدونم چرا برعکس اولین دیدارمون دیگه از امیر خوشم میومد و سعی میکردم ازش دوری کنم!
شاید بخاطر علاقه و حساسیت نیکا، یا دشمنی ارباب نمیدونم واقعا چرا...!
با قرار گرفتن سینیای جلوم نگاهم خیره دوتا قهوه درون سینی شد.
نگاه کنجکاوم رو آوردم بالا و سوالی به نیکا خیره شدم!
با دست دوتا ضربه به پیشونیم زد و گفت:
_کجا سیر میکنی خانوم خانوما؟ پاشو قهوه رو ببر تا دوباره آوار نشده!
به تلافی همه گیرهایی که بهم میداد شیطون چشمکی بهش زدم و گفتم:
_آروم، دیوار موش داره موش هم گوش داره.
۲.۵k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.