دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_32
_نمیدونم نیکی، من از کجا بدونم چرا اون میاد به من میگه چرا میپرسی حالا؟
دست از کندن پوست لبش کشید و گفت:
_هیچی همینطوری، کنجکاو شدم.
تو دلم خر خودتی نثارش کردم و گفتم:
_اها.
تا ظهر بیکار برای خودم میچرخیدم، چندباری رفتم تو باغ و با گل و درختها آب دادم، واقعا عاشقشون شده بودم.
_ارباب اومد.
با شنیدن صدای دختری هول کرده از جام بلند شدم و به سمت در رفتم.
با وارد شدن ارباب به همراه امیر یکم خم شدم و گفتم:
_سلام ارباب.
دوتاشون فقط مثل بز سری تکون دادن، ای حرصم گرفته بود.
کت ارباب رو که در آوردم البته بزور قد بلندی میکردم تا قدم بهش برسه، اومدم برم داخل که صدای امیر بلند شد.
_بیا کتم رو دربیار.
متعجب برگشتم ببینم با کیه که با دیدن نگاهش روی خودم، با تردید نگاهی به ارباب انداختم.
ارباب سرد نگاهم کرد و با صدای یخیش گفت:
_چرا منتظری؟
سریع چشمی گفتم و اومدم برم سمت امیر که با داد ارباب ارسلان متوقف شدم.
_بهت گفتم گمشو تو آشپزخونه، هنوز معنی خدمتکار شخصی رو نمیدونی؟
با ترس نگاهش کردم و با صدای لرزونی گفتم:
_چشم ارباب.
و سریع از زیر نگاه خشمگین ارباب ارسلان و امیر در رفتم، نمیدونم اینا چه مشکلی باهم داشتن.
وارد آشپزخونه که شدم نیکا با دیدن حال و روزم سریع اومد کنارم و گفت:
_چیشده دیانا خوبی؟ چرا اینجوری شدی؟
فقط تونستم بگم.
_یه لیوان آب بهم بده.
از ترس دهنم خشک شده بود، با قرار گرفتن لیوان آبی جلوم سریع گرفتم و یه نفس همشو خوردم.
_چیشده دختر، جون به لبم کردی!
#PART_32
_نمیدونم نیکی، من از کجا بدونم چرا اون میاد به من میگه چرا میپرسی حالا؟
دست از کندن پوست لبش کشید و گفت:
_هیچی همینطوری، کنجکاو شدم.
تو دلم خر خودتی نثارش کردم و گفتم:
_اها.
تا ظهر بیکار برای خودم میچرخیدم، چندباری رفتم تو باغ و با گل و درختها آب دادم، واقعا عاشقشون شده بودم.
_ارباب اومد.
با شنیدن صدای دختری هول کرده از جام بلند شدم و به سمت در رفتم.
با وارد شدن ارباب به همراه امیر یکم خم شدم و گفتم:
_سلام ارباب.
دوتاشون فقط مثل بز سری تکون دادن، ای حرصم گرفته بود.
کت ارباب رو که در آوردم البته بزور قد بلندی میکردم تا قدم بهش برسه، اومدم برم داخل که صدای امیر بلند شد.
_بیا کتم رو دربیار.
متعجب برگشتم ببینم با کیه که با دیدن نگاهش روی خودم، با تردید نگاهی به ارباب انداختم.
ارباب سرد نگاهم کرد و با صدای یخیش گفت:
_چرا منتظری؟
سریع چشمی گفتم و اومدم برم سمت امیر که با داد ارباب ارسلان متوقف شدم.
_بهت گفتم گمشو تو آشپزخونه، هنوز معنی خدمتکار شخصی رو نمیدونی؟
با ترس نگاهش کردم و با صدای لرزونی گفتم:
_چشم ارباب.
و سریع از زیر نگاه خشمگین ارباب ارسلان و امیر در رفتم، نمیدونم اینا چه مشکلی باهم داشتن.
وارد آشپزخونه که شدم نیکا با دیدن حال و روزم سریع اومد کنارم و گفت:
_چیشده دیانا خوبی؟ چرا اینجوری شدی؟
فقط تونستم بگم.
_یه لیوان آب بهم بده.
از ترس دهنم خشک شده بود، با قرار گرفتن لیوان آبی جلوم سریع گرفتم و یه نفس همشو خوردم.
_چیشده دختر، جون به لبم کردی!
۲.۸k
۳۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.