با مشاهده نگهبان گردن کلفت اداره مورد نظر که با عجله به ط

با مشاهده نگهبان گردن کلفت اداره مورد نظر که با عجله به طرفم میومد از ترس ماشین رو به حال خودش گذاشتم ، دو پا داشتم دو پا دیگه هم قرض کردم و با پریدن از روی نرده های حیاط اداره پا به فرار گذاشتم
خودمو به خونه رسوندم در حالیکه مادر و خواهرم نگران بودند و سراغم رو می گرفتن به خواهرم گفتم : ماشینت تو اداره بهزیستیِ دور میدن ابن سینا هست خودت برو جابجاش کن بعدشم رفتم تو زیر زمین و در رو هم از روی خودم قفل کردم
ساعتی بعد صدای دایی نصرالله رو که وارد حیاط خونمون شده بود و با عصبانیت اسم منو صدا میزد شنیدم....
می گفت یا در زیر زمین رو باز می کنی خودت مثل بچه آدم میای بیرون و سه سه بار به نه بار میگی گ... و.... ه خوردم و یه خط بینی دو متر در دو متر روی زمین می کشی یا در رو می شکنم میای پایین آنچنان کتکی می خوری که به گربه بگی پسرخاله....!!!🥴
مادرم هم که برادرش انگار قویترین و پر جذبه ترین مرد دنیاست در تکمیل و تایید تهدیدات دایی نصرالله می گفت : اگه از زیر زمین بیرون نیای نه از ناهار خبری هست نه از شام ....!!
میدونستم اگه بیرون بیام چک و لقد دایی نصرالله حتمی هست و آنقدر محکم چک میزد و کف دستش چون به پهنای یه بیل بود که حتما گیج میشدم و یقینا گربه رو پسر خاله می‌دیدم.....!!🥴
از گوشه پنجره زیر زمین حرکات مادر و دایی جان و خواهرم که گوشه حیاط نشسته بود و برای ژیانش گریه می کرد رو رصد می کردم و دو دل بودم که در زیر زمین رو باز کنم بیام بیرون یا منتظر یک فریادرسی مثل مادربزرگم باشم که خدا بیامرزش و نور به قبرش بیاره...
می دونستم تهدید دایی نصرالله برای شکستن قفل و درب الکیه ولی کتک رو مطمئن بودم...
مذاکراتِ چهارِ بعلاوه یک بین من و دایی جان و مادر و خواهرم و بعدم با اضافه شدن مادربزرگم در خصوص کیفیت خروج من از زیر زمین شروع شد
در وهله اول تضمین کتک نخوردن رو مطرح کردم و گفتم در رو باز می کنم به شرطی که اول مادر بزرگم وارد زیر زمین بشه .... با رضایت طرفین شرط من اجرایی شد و مادر بزرگم وارد زیرزمین شد
و ضمن سرزنش من گفت : می بَرَمت بیرون به شرطی که اون سه سه بار به نه بارِ چیز خوردن رو...!! با صدای بلند بطوریکه دایی نصرالله بشنوه به زبون بیاری و منم گوشتو محکم می پیچونم و با نی قلیون هم چند تا میزنم به باسنت که حداقل دل خواهرت خنک بشه و دایی نصرالله هم کوتاه بیاد ..
مذاکرات چهار + یک به پایان رسید و برابر نقشه مادر بزرگ از زیرزمین بیرون اومدم منتها مادر بزرگِ پدر صلواتیِ ما آنچنان گوشمو محکم پیچوند که هنوزم در ۶۰ سالگی بعضی وقتا گوشم خودبخود تکون می خوره و ضربه های نی قلیونی هم که باسنم زد دستِ کمی از چک و لقد دایی نصرالله نداشت ...!!!🥴
ژیان درب و داغون رو مرتضی پسر خاله ام با همون وضعیت
دیدگاه ها (۲)

سلااام امروز می خوام ببرمتون به حدود ۵۳ یا ۵۴ سال پیش یا همو...

نمی دونم شماها از کودکی و نوجوونی با ورزش چقدر میونه داشتین ...

چند دقیقه ای به سکوت گذشت و با توجه به اینکه ماشین کولر نداش...

هنوز یه هفته از خریدن ماشین نگذشته بود که بدون اجازه خواهرم ...

ترسناک ترین خاطره ی من

#Gentlemans_husband#Season_two#part_215دستامو به هم کوبیدم+ا...

جرعه ای خاطره.:تابستان سال ۱۳۵۱ شایدم ۵۲ مثل همین تابستون اخ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط