پارت چهل....
#پارت چهل....
#کامین....
کارن: باید راجب سوالی که کردی این جوری جواب بدم که از این به بعد فقط منو و تو جانان با نگهبان ها تو خونه هستیم...
من: واسه چی ؟ خدمه رو چه کار کردی ؟ یعنی حوریه جون هم نمیاد..
کارن: خدمه رو همه مرخص کردم ...نیازی بهشون نداشتیم...
حوریه جون هم عروسش بار داره رفته کمکش ماه اخرشه.. بعد حوریه جون دیگه پیر شده...سختشه این همه کار ...یه جور هایی فرستادمش مرخصی اجباری...
من: و میشه بگی کی قراره کار های عمارت رو انجام بده ؟؟؟
کارن: واقعا تو خنگی ؟ خوب من و تو که نمی تونیم پس میمونه کی؟؟؟؟؟
بعد از حرفش لبخندی زد که خدا به داد جانان برسه ....
کارن بلند شد و به سمت اتاق جانان رفت منم با چشم رفتنش رو دنبال کردم ببینم میخواد چه کار کنه....
#کارن....
به سمت اتاق جانان رفتم...وای که چه حالی کنم وقتی اون مجبوره تمام کار های عمارت رو بکنه...خخخخخ...
در اتاق رو با کلیدی که روی در بود باز کرد که همین که در باز شد جانان سیخ سر جاش کنار تخت ایستاد...
خخخخ بیا چه ترسید بچه مردم....
اروم واسه ترس بیشترش قدم برداشتم و به سمت مبل تو اتاقش رفتم...اومدم حرف بزنم که کامین رو توی درگاه در دیدم...بعد از کمی مکث رو به نگاه نگران و ترسیده جانان گفتم: نمیخوای بشینی...
که همین که حرف تموم شد سریع روی تختش نشست....
وای که چه حالی میده....
ادامه دادم: خوب ....جانان خانم میریم سراغ تنبیه جناب ....
چه تنبیه ای...کمی خودم رو متفکر نشون دادم و گفتم:
اها پیدا کردم....خوب..شما از این به بعد میشی تنها خدمتکار خونه.....و هم وظیفه تمیز کردن و هم پخت و پز و خلاصه همه کار های داخل عمارت به عهده ی تو هستش....ولی از اون جایی که تو کاری که امروز کردی خیلی بزرگه و این تنبیه واسش کم باید بگم که خدمتکار منو کامین هم هستید و کارهای ما رو هم انجام میدید.... .
به وضوح رنگ از رخش پرید وای خدا ....خخخخ...
جانان یا حرص گفت: کارن ...
وسط حرفش پریدن و گفتم: آ آ آ استپ خانم کوچولو از این به بعد حق نداری منو و یا کامین رو به اسم صدا کنی فقط آقا یا ارباب...کمی مکث...فهمیدی...؟.
جانان که از صدای تقریبا بلند اخرم ترسیده بود گفت: ب...بله....کا...یعنی ببخشید ...آقا...
وای نگاه خانم زبون دراز چه لکنتی گرفته ...جونم جذبه....
کامین با بهت به ما نگاه میکرد چون قضیه صبح رو نمی دونست حق هم داشت ...حالا بعدا راجبش بهش میگم ..
چیزی نگفتم و بلند شدم و از کنار کامین گذشتم و دوباره برگشتم و رو به جانان گفتم : سریع برو واسه شام یه چیزی درست کن گشنمه یالا.....
جانان سرش .رو بالا اورد و گفت: بله آقا...
خخخخ حال کردی زنا رو نباید بهشون رو داد واگرنه سوارت میشن....
به سمت اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم....
خیلی خسته بودم که سریع خوابم برد....
نظر لطفا...
#کامین....
کارن: باید راجب سوالی که کردی این جوری جواب بدم که از این به بعد فقط منو و تو جانان با نگهبان ها تو خونه هستیم...
من: واسه چی ؟ خدمه رو چه کار کردی ؟ یعنی حوریه جون هم نمیاد..
کارن: خدمه رو همه مرخص کردم ...نیازی بهشون نداشتیم...
حوریه جون هم عروسش بار داره رفته کمکش ماه اخرشه.. بعد حوریه جون دیگه پیر شده...سختشه این همه کار ...یه جور هایی فرستادمش مرخصی اجباری...
من: و میشه بگی کی قراره کار های عمارت رو انجام بده ؟؟؟
کارن: واقعا تو خنگی ؟ خوب من و تو که نمی تونیم پس میمونه کی؟؟؟؟؟
بعد از حرفش لبخندی زد که خدا به داد جانان برسه ....
کارن بلند شد و به سمت اتاق جانان رفت منم با چشم رفتنش رو دنبال کردم ببینم میخواد چه کار کنه....
#کارن....
به سمت اتاق جانان رفتم...وای که چه حالی کنم وقتی اون مجبوره تمام کار های عمارت رو بکنه...خخخخخ...
در اتاق رو با کلیدی که روی در بود باز کرد که همین که در باز شد جانان سیخ سر جاش کنار تخت ایستاد...
خخخخ بیا چه ترسید بچه مردم....
اروم واسه ترس بیشترش قدم برداشتم و به سمت مبل تو اتاقش رفتم...اومدم حرف بزنم که کامین رو توی درگاه در دیدم...بعد از کمی مکث رو به نگاه نگران و ترسیده جانان گفتم: نمیخوای بشینی...
که همین که حرف تموم شد سریع روی تختش نشست....
وای که چه حالی میده....
ادامه دادم: خوب ....جانان خانم میریم سراغ تنبیه جناب ....
چه تنبیه ای...کمی خودم رو متفکر نشون دادم و گفتم:
اها پیدا کردم....خوب..شما از این به بعد میشی تنها خدمتکار خونه.....و هم وظیفه تمیز کردن و هم پخت و پز و خلاصه همه کار های داخل عمارت به عهده ی تو هستش....ولی از اون جایی که تو کاری که امروز کردی خیلی بزرگه و این تنبیه واسش کم باید بگم که خدمتکار منو کامین هم هستید و کارهای ما رو هم انجام میدید.... .
به وضوح رنگ از رخش پرید وای خدا ....خخخخ...
جانان یا حرص گفت: کارن ...
وسط حرفش پریدن و گفتم: آ آ آ استپ خانم کوچولو از این به بعد حق نداری منو و یا کامین رو به اسم صدا کنی فقط آقا یا ارباب...کمی مکث...فهمیدی...؟.
جانان که از صدای تقریبا بلند اخرم ترسیده بود گفت: ب...بله....کا...یعنی ببخشید ...آقا...
وای نگاه خانم زبون دراز چه لکنتی گرفته ...جونم جذبه....
کامین با بهت به ما نگاه میکرد چون قضیه صبح رو نمی دونست حق هم داشت ...حالا بعدا راجبش بهش میگم ..
چیزی نگفتم و بلند شدم و از کنار کامین گذشتم و دوباره برگشتم و رو به جانان گفتم : سریع برو واسه شام یه چیزی درست کن گشنمه یالا.....
جانان سرش .رو بالا اورد و گفت: بله آقا...
خخخخ حال کردی زنا رو نباید بهشون رو داد واگرنه سوارت میشن....
به سمت اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم....
خیلی خسته بودم که سریع خوابم برد....
نظر لطفا...
۹.۹k
۱۷ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.