پارت چهل و یک ......
#پارت چهل و یک ......
#جانان....
وای خدا دارم از حرص میترکم ....مرتیکه یالقوز منو رسما کرده نوکرش...یه بلایی سرت بیارم که از این کارت پشیمون بشی....ولی واقعا من مثل یه حیوون با وفا ازش میترسم...
خدایش کار من اون قدا هم بد نبودا ....من که کاری خاصی نکردم...کردم؟؟؟؟
پوف ..حالا واسه این دو گودزیلا چی درست کنم.....
تو همین فکرا بودم که با صدای کامین به خودم اومدم...
کامین: جانان میگم چه کار با این کردی من نبودم ؟ ...
من: والا کا....یعنی چیزه آقا من کار خاصی نکردم باور کنید....
کامین : اولن نمیخواد منو آقا صدا کنی وقتی نیست حس میکنم صد سالمه ..بعدش تو از همون کار خاصی رو که نکردی بگو ببینم....
من: والا هیچی از خواب بیدار شدم دیدم کسی نیست حوصله ام سر رفت با نگهبان ها گرگم به هوا بازی کردم رو درخت بودم که آقا اومدن تو حیاط.....همین به خدا ..
کامین زد زیر خنده و بعد چند دقیقه گفت:
واقعا با اون هیولا ها گرگم به هوا بازی کردی....واقعا این که الان زنده ای دختر معجزه هستش از دست کارن....
من: والا این که چند روز دیگه با این کاری که واسه تنبیهم گذاشته زنده باشم این معجزه هست کامین.....
کامین : حالا نمیخواد زانو غم بغل بگیری منم کمی کمکت میکنم و بعدش نمی خواد کار منو انجام بدی....
با خوش حالی از کم تر شدن کارم بالا پریدم و هورایی گفتم که کامین دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت: حالا ببین با این جیغات میتونی بکشونیش اینجا ...حالا میخوای چی درست کنی.؟؟
من اومدم حرف بزنم که بخاطر دستش که رو دهنم بود فقط یه اصوات نا معلوم ازش بیرون اومد..که به خودش اومد و دست از روی دهنم کشید ..
من: وای خفم کردی بابا ....منم میخواستم بیا الان از تو بپرسم..
کامین: به نظرم ماکارونی از همه ساده تر باشه....اصلا تو آشپزی بلدی...
من : اره بابا صدقه سر مامانم دست پختی دارم در حد...
وسط حرفم پرید و با خنده گفت: بیا بپز ببینم به حرف که نمیشه اعتماد کرد دختر و بعد حولم دادبه طرف گاز....
منم لبخندی زدم و وسایل رو واسه ماکارونی اماده کردم تو حین آشپزی این کامین هم مثلا کمک من میکرد ولی بیشتر خراب کاری میکرد...خلاصه ماکارونی رو با تو سر و کله هم زدن با کامین درست کردیم...بعد از این که غذا درست شد کامین گفت: من میرم بگم کارن بیاد تو هم سفره رو بچین...
من: باشه تا بری منم میز رو میچینم....
کامین سری تکون دادو به سمت راه پله و اتاق اون اقای قطبی رفت....منم میز رو با سلیقه چیدم...و ماکارونی رو کشیدم و ته دیگ رو هم روش گذاشتم واقعا بوش که خیلی خوب بود و واسه منی که از صبح هیچی نخورده بودم واقعا وسوسه کننده بود....
همه چی اماده بود که کارن و کامین از پله پایین اومده و به سمت میز اومدن و نشستن....منم ایستاده بودم نمی دونستم باید چه کار کنم که کامین گفت:...
پارت بعدد ساعت 12:30....
#جانان....
وای خدا دارم از حرص میترکم ....مرتیکه یالقوز منو رسما کرده نوکرش...یه بلایی سرت بیارم که از این کارت پشیمون بشی....ولی واقعا من مثل یه حیوون با وفا ازش میترسم...
خدایش کار من اون قدا هم بد نبودا ....من که کاری خاصی نکردم...کردم؟؟؟؟
پوف ..حالا واسه این دو گودزیلا چی درست کنم.....
تو همین فکرا بودم که با صدای کامین به خودم اومدم...
کامین: جانان میگم چه کار با این کردی من نبودم ؟ ...
من: والا کا....یعنی چیزه آقا من کار خاصی نکردم باور کنید....
کامین : اولن نمیخواد منو آقا صدا کنی وقتی نیست حس میکنم صد سالمه ..بعدش تو از همون کار خاصی رو که نکردی بگو ببینم....
من: والا هیچی از خواب بیدار شدم دیدم کسی نیست حوصله ام سر رفت با نگهبان ها گرگم به هوا بازی کردم رو درخت بودم که آقا اومدن تو حیاط.....همین به خدا ..
کامین زد زیر خنده و بعد چند دقیقه گفت:
واقعا با اون هیولا ها گرگم به هوا بازی کردی....واقعا این که الان زنده ای دختر معجزه هستش از دست کارن....
من: والا این که چند روز دیگه با این کاری که واسه تنبیهم گذاشته زنده باشم این معجزه هست کامین.....
کامین : حالا نمیخواد زانو غم بغل بگیری منم کمی کمکت میکنم و بعدش نمی خواد کار منو انجام بدی....
با خوش حالی از کم تر شدن کارم بالا پریدم و هورایی گفتم که کامین دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت: حالا ببین با این جیغات میتونی بکشونیش اینجا ...حالا میخوای چی درست کنی.؟؟
من اومدم حرف بزنم که بخاطر دستش که رو دهنم بود فقط یه اصوات نا معلوم ازش بیرون اومد..که به خودش اومد و دست از روی دهنم کشید ..
من: وای خفم کردی بابا ....منم میخواستم بیا الان از تو بپرسم..
کامین: به نظرم ماکارونی از همه ساده تر باشه....اصلا تو آشپزی بلدی...
من : اره بابا صدقه سر مامانم دست پختی دارم در حد...
وسط حرفم پرید و با خنده گفت: بیا بپز ببینم به حرف که نمیشه اعتماد کرد دختر و بعد حولم دادبه طرف گاز....
منم لبخندی زدم و وسایل رو واسه ماکارونی اماده کردم تو حین آشپزی این کامین هم مثلا کمک من میکرد ولی بیشتر خراب کاری میکرد...خلاصه ماکارونی رو با تو سر و کله هم زدن با کامین درست کردیم...بعد از این که غذا درست شد کامین گفت: من میرم بگم کارن بیاد تو هم سفره رو بچین...
من: باشه تا بری منم میز رو میچینم....
کامین سری تکون دادو به سمت راه پله و اتاق اون اقای قطبی رفت....منم میز رو با سلیقه چیدم...و ماکارونی رو کشیدم و ته دیگ رو هم روش گذاشتم واقعا بوش که خیلی خوب بود و واسه منی که از صبح هیچی نخورده بودم واقعا وسوسه کننده بود....
همه چی اماده بود که کارن و کامین از پله پایین اومده و به سمت میز اومدن و نشستن....منم ایستاده بودم نمی دونستم باید چه کار کنم که کامین گفت:...
پارت بعدد ساعت 12:30....
۷.۶k
۱۷ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.