P30
bts_forever_ot7
bts_forever_ot7
دنبال میکنید
P30
۲۰۵ پسند
P30
در عمارت رو باز کردم و داخلش شدم ، اما کسی رو توی پذیرایی ندیدم پس حدس زدم باید توی اتاق باشن ، سریع دویدم سمت پله ها و تند تند ازشون بالا رفتم ، جوری توی راهرو به سمت اتاق جونگ کوک دویدم که صدای قدم هام توی راهرو میپیچید و توی گوشم پخش میشد ، رفتم سمت در اتاق ، استرس تمام وجودم رو گرفته بود ، اگه داخل اتاق نباشه چی ؟ با همه احتمالات در اتاق رو بدون صبر کردن باز کردم ، اما هیچ کس توی اتاق نبود ، پس جونگ کوک کجاست ؟ بی صبرانه به توی اتاق نگاه میکردم که صدای یکی پشت سرم پخش شد .
جیمین : برگشتی خواهر کوچولو ؟
این .... این صدای جیمین بود ، این لحن مهربون و آروم مال جیمین بود ، برگشتم سمتش و درحالی که با شنیدن صداش اشک تو چشمام بود نگاهش کردم که اومد و بغلم کرد ، خیلی وقت بود این بغل رو حس نکرده بودم ، بشدت محتاجش بودم ، چند ثانیه ای طول کشید که از بغلش اومدم بیرون و برای اولین بار گریه جیمین رو دیدم ، باور نمیشد که اینا اشک های جیمین بودن ، با لبخند گفتم : گریه نکن ، بزرگ شدیا
خندید و گفت : تو هم بزرگ شدی ، دیگه اون دختر کوچولو نیستی که از عمارت پرتم کنه بیرون .
با این حرفش هر دو خندیدم که روی سرم دست کشید و گفت : داری دنبال اون میگردی ؟
سرم رو بی صبرانه تکون دادم که گفت : بیا بریم پیشش .
دستم رو گرفت و برد سمت اتاق خودش با همون در صورتی ، که هنوزم رنگش توی چشمم مونده بود ، در رو باز کرد و اشاره کرد تا تنها برم تو ، با اشارش رفتم داخل اتاق که در رو بست و با صدای قدم هاش فهمیدم که از اتاق دور شد .
جونگ کوک یه گوشه اتاق توی خودش جمع شده بود ، انگار داشت گریه میکرد ، با قدم های آروم رفتم سمتش و کنارش نشستم که گفت : جیمین تویی ؟
سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد ، با دیدنم خشکش زد ، چشاش از گریه خیس بود ، با نگاه دلتنگی نگاهم میکرد .
ا/ت : منم
جونگ کوک : میبینی تو این چند سال نبودت چی کشیدم ، میبینی دیگه چقدر خسته بنظر میام ، میبینی چقدر محتاج بودنت بودم ، میبینی ، نه بگو ببینم میبینی ( باداد)
درحالی که بغض بدی کرده بودم که هر لحظه انگار داشت گریم میگرفت گفتم : منو ببخش دیگه تنهات نمیزارم
با صدایی پر از گریه و بغض گفت : چرا اون روز باهام نیومدی ، چرا تو فروشگاه موندی ؟ باید میومدی تا اینقدر تنهایی نکشم .
بعدم شروع کرد به گریه کردن که رفتم بغلش کردم ، که اونم محکم تر بغلم کرد و گفت : تروخدا دیگه نرو ، نرو ، تنها نزار
روی سرش رو نوازش کردم و گفتم : دیگه هیچوقت اینجوری نمیشه .
چند دقیقه ای توی بغلم موند و وقتی مطمئن شدم آروم شد آوردمش بیرون ، از بغلم اومد بیرون و بهم نگاه کرد و گفت : چقدر بزرگتر شدی
خندیدم و گفت : ولی تو پیر شدی
جونگ کوک : آره نبودت پیرم کرد
همینجوری که نگاهم میکرد نزدیکم شد و لبش رو لبم گذاشت ، این حس .... من دلتنگش بودم .
bts_forever_ot7
دنبال میکنید
P30
۲۰۵ پسند
P30
در عمارت رو باز کردم و داخلش شدم ، اما کسی رو توی پذیرایی ندیدم پس حدس زدم باید توی اتاق باشن ، سریع دویدم سمت پله ها و تند تند ازشون بالا رفتم ، جوری توی راهرو به سمت اتاق جونگ کوک دویدم که صدای قدم هام توی راهرو میپیچید و توی گوشم پخش میشد ، رفتم سمت در اتاق ، استرس تمام وجودم رو گرفته بود ، اگه داخل اتاق نباشه چی ؟ با همه احتمالات در اتاق رو بدون صبر کردن باز کردم ، اما هیچ کس توی اتاق نبود ، پس جونگ کوک کجاست ؟ بی صبرانه به توی اتاق نگاه میکردم که صدای یکی پشت سرم پخش شد .
جیمین : برگشتی خواهر کوچولو ؟
این .... این صدای جیمین بود ، این لحن مهربون و آروم مال جیمین بود ، برگشتم سمتش و درحالی که با شنیدن صداش اشک تو چشمام بود نگاهش کردم که اومد و بغلم کرد ، خیلی وقت بود این بغل رو حس نکرده بودم ، بشدت محتاجش بودم ، چند ثانیه ای طول کشید که از بغلش اومدم بیرون و برای اولین بار گریه جیمین رو دیدم ، باور نمیشد که اینا اشک های جیمین بودن ، با لبخند گفتم : گریه نکن ، بزرگ شدیا
خندید و گفت : تو هم بزرگ شدی ، دیگه اون دختر کوچولو نیستی که از عمارت پرتم کنه بیرون .
با این حرفش هر دو خندیدم که روی سرم دست کشید و گفت : داری دنبال اون میگردی ؟
سرم رو بی صبرانه تکون دادم که گفت : بیا بریم پیشش .
دستم رو گرفت و برد سمت اتاق خودش با همون در صورتی ، که هنوزم رنگش توی چشمم مونده بود ، در رو باز کرد و اشاره کرد تا تنها برم تو ، با اشارش رفتم داخل اتاق که در رو بست و با صدای قدم هاش فهمیدم که از اتاق دور شد .
جونگ کوک یه گوشه اتاق توی خودش جمع شده بود ، انگار داشت گریه میکرد ، با قدم های آروم رفتم سمتش و کنارش نشستم که گفت : جیمین تویی ؟
سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد ، با دیدنم خشکش زد ، چشاش از گریه خیس بود ، با نگاه دلتنگی نگاهم میکرد .
ا/ت : منم
جونگ کوک : میبینی تو این چند سال نبودت چی کشیدم ، میبینی دیگه چقدر خسته بنظر میام ، میبینی چقدر محتاج بودنت بودم ، میبینی ، نه بگو ببینم میبینی ( باداد)
درحالی که بغض بدی کرده بودم که هر لحظه انگار داشت گریم میگرفت گفتم : منو ببخش دیگه تنهات نمیزارم
با صدایی پر از گریه و بغض گفت : چرا اون روز باهام نیومدی ، چرا تو فروشگاه موندی ؟ باید میومدی تا اینقدر تنهایی نکشم .
بعدم شروع کرد به گریه کردن که رفتم بغلش کردم ، که اونم محکم تر بغلم کرد و گفت : تروخدا دیگه نرو ، نرو ، تنها نزار
روی سرش رو نوازش کردم و گفتم : دیگه هیچوقت اینجوری نمیشه .
چند دقیقه ای توی بغلم موند و وقتی مطمئن شدم آروم شد آوردمش بیرون ، از بغلم اومد بیرون و بهم نگاه کرد و گفت : چقدر بزرگتر شدی
خندیدم و گفت : ولی تو پیر شدی
جونگ کوک : آره نبودت پیرم کرد
همینجوری که نگاهم میکرد نزدیکم شد و لبش رو لبم گذاشت ، این حس .... من دلتنگش بودم .
۸.۱k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.