P29
اره ، من همشون رو به یاد آورده بودم حتی جین و جیمین یا حتی خانم پارک ، و جونگ کوک اونی باعث شد برای اولین بار عاشق شم و بفهمم عشق چیه ، دونستن اینکه چطور این همه سال بدون خاطراتش زندگی کردم دردناک تر از اونی بود که فکرش رو میکردم ، از جام بلند شدم که خانم پرستار دوباره اومد تو اتاق و با لبخند گفت : حالت خوبه ؟
ا/ت : بله
پرستار : خیلی خب عزیزم سرمت تموم شده میتونی بری
سرم رو از دستم جدا کرد ، از پرستار تشکر کردم و از اتاق خارج شدم که جیسو با دیدنم دویدم سمتم و بغلم کرد ، منم متقابل بغلش کرد ، اشک توی چشمام نمیزاشت خوب ببینم ، از بغلش آوردم بیرون و گفت : ببینم تو که منو یادت میاد نه ؟
با لبخند سرم رو تکون دادم که دوباره همو بغل کردیم ، تهیونگم از پشت سرش اومد و گفت : پس من چی ؟
از بغل جیسو اومدم بیرون و به تهیونگ نگاه کردم ، چقدر قیافش کامل تر شده بود ، جذاب تر شده ، با لبخند بغلم رو براش باز کردم که اومد و محکم بغلم کرد ، دلم براش تنگ شده بود ، تو این مدت یادم رفته بود دلتنگی یعنی چی ، چون خاطراتی نداشتم که بخوام دلتنگ چیزی بشم ، از بغلش اومدم بیرون بعدم چشم چرخوندم اما اونی که بایی رو ندیدم ، اونی که برای دیدنش لحظه شماری میکردم ، با حالت پرسشی رو به تهیونگ گفتم : پس .....
قبل از اینکه حرفم تموم بشه ، با حالتی که انگار متوجه افکارم شد گفت : خونس تو رو که دید شوک بزرگی بهش دست داد ، جیمین پیششه بیا بریم عمارت منتظرتن .
هی ، انگار این خانواده کلا ذهن خوانی تو خونشونه ، لبخند زدم و گفتم : دلم میخواد اینقدر با سرعت بری که ماشین از رو زمین بلند شه .
خندید و گفت : پس سفت بشین
رفتیم و سوار ماشین شدیم ، توی راه فقط ذهنم پیش جونگ کوک بود ، الان باید بهش چی بگم ؟ بگم حافظم رو از دست داده بودم ؟ یا اون نامه رو براش تعریف کنم ، دستام از استرس میلرزید و قلبم تند میزد ، چند دقیقه ای گذشت که ماشین از حرکت وایساد ، سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت عمارت ، در عمارت رو باز کردم و داخلش شدم
ا/ت : بله
پرستار : خیلی خب عزیزم سرمت تموم شده میتونی بری
سرم رو از دستم جدا کرد ، از پرستار تشکر کردم و از اتاق خارج شدم که جیسو با دیدنم دویدم سمتم و بغلم کرد ، منم متقابل بغلش کرد ، اشک توی چشمام نمیزاشت خوب ببینم ، از بغلش آوردم بیرون و گفت : ببینم تو که منو یادت میاد نه ؟
با لبخند سرم رو تکون دادم که دوباره همو بغل کردیم ، تهیونگم از پشت سرش اومد و گفت : پس من چی ؟
از بغل جیسو اومدم بیرون و به تهیونگ نگاه کردم ، چقدر قیافش کامل تر شده بود ، جذاب تر شده ، با لبخند بغلم رو براش باز کردم که اومد و محکم بغلم کرد ، دلم براش تنگ شده بود ، تو این مدت یادم رفته بود دلتنگی یعنی چی ، چون خاطراتی نداشتم که بخوام دلتنگ چیزی بشم ، از بغلش اومدم بیرون بعدم چشم چرخوندم اما اونی که بایی رو ندیدم ، اونی که برای دیدنش لحظه شماری میکردم ، با حالت پرسشی رو به تهیونگ گفتم : پس .....
قبل از اینکه حرفم تموم بشه ، با حالتی که انگار متوجه افکارم شد گفت : خونس تو رو که دید شوک بزرگی بهش دست داد ، جیمین پیششه بیا بریم عمارت منتظرتن .
هی ، انگار این خانواده کلا ذهن خوانی تو خونشونه ، لبخند زدم و گفتم : دلم میخواد اینقدر با سرعت بری که ماشین از رو زمین بلند شه .
خندید و گفت : پس سفت بشین
رفتیم و سوار ماشین شدیم ، توی راه فقط ذهنم پیش جونگ کوک بود ، الان باید بهش چی بگم ؟ بگم حافظم رو از دست داده بودم ؟ یا اون نامه رو براش تعریف کنم ، دستام از استرس میلرزید و قلبم تند میزد ، چند دقیقه ای گذشت که ماشین از حرکت وایساد ، سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت عمارت ، در عمارت رو باز کردم و داخلش شدم
۳.۸k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.