سلطنت راز آلود
//سلطنت راز آلود//
پارت 56
عاشق شدن تنها عشق ورزیدن نیست گاهی باید گذشت گاهی باید رها کرد
گذشت از معشوق و رها کردن احساس اش و این تنها یک دليل داشت محافظت از معشوقش عاشق از دید بقیه عاشق شدن یکپادشاه تنها ایجاد نقطه ضعف بود اما برای جیمین تنها فرد مهم زندگی اش و فردی که او را بعد مدت ها از تنها درونش آزاد کرد بود
او بهش عشق میورزید چیزی که تمام عمرش ازش بی نصیب بود بهش اهمیت میداد نگران میشد کاری که تا بحال هیچ کس برایش انجام نداده بود احساسات ناشناختهای را بهش تحمیل میکرد که برایش خوشآیند بود
جام شراب را سر کشید و محکم بر روی میز کوبيد و سپس بطری شراب را برداشت و جام اش را پر کرد
ماتیاس که تمام مدت نزاره گر بحث او با الویز بود و دلیل آن سردرگمی دوست بچگی اش را میدانست با لحنی دوستان پرسید
ماتیاس : دلیل این رفتار هات چیه مگه عصبانیت بخاطر این نبود که فکر میکرد ملکه جوان برای طمعه قدرت بهت نزدیک شده حالا که همه چیز رو میدونی حتا خودت حرفای او کنیز رو شنیدی که میگفت
مادرت با تهدید ها زیادی اون رو رازی به این ازدواج کرده
جیمین جام شراب اش را میان انگشتانش گرفت بود و میچرخاند و به مایع زرد رنگی که درونجام میلغزید نگاه میکرد از روی صندلی اش بلند شد و از پنجره بزرگ اتاق اش به نمایی که از جنگل سیاه را نشان میمیداد خیره شد
جیمین : خودتم میدونی که همچین چیزی ممکن نیست اگه اون دشمنان به ظاهر دوست من بفهمن کوچک ترین حسی به لیلی دارم
اونو نقطه ضعف من قرار میدن و دنبال کوچک ترین فرستی هستن که از طریق لیلی بهم ضربه بزنن الان مرکز توجهشون منم اما اگر از حس من به اون با خبر بشن....
لحظه سکوت کرد و این همه گذشت بود که جیمین بخاطر اش حتا حاضر بود عشق را سرکوب کند فکر اینکه آن ها بخواهند به تنها فرد مهم زندگی اش آسیب بزنند او را به مرز جنون میرساند با عصبانیت تمام شراب اش را سر کشید و با لحن محکم ادامه داد
جیمین : ازش محافظت میکنم به هر قیمتی که شده دور بودن ازش بهتر از هیچ وقت نبودنشه اون کفتار ها خون خوار اگه کوچک ترین آسیب به لیلی بزنن......نمیتونم اونو توی خطر بندازم
.......
م/بیانکا : متوجه شدین ملکه جوان
الویز به قدری سردرگم بود که اصلا متوجه حرف های ملکه بیانکا نشد و با اخم به بی توجهی او خیره شد مارتا کنار تو ایستاده بود نزدیک گوشش الویز زمزمه وارد گفت
مارتا : بانوی من حواستون کجاست
الویز که حال از افکارش بيرون آمد بود خطاب به ملکه بیانکا گفت
الویز : ببخشید این روز ها کمی ذهنم درگیره میشه دوباره بگید
ملکه بیانکا با همان جدیت همیشه و اقتدار اش گفت ،
پارت 56
عاشق شدن تنها عشق ورزیدن نیست گاهی باید گذشت گاهی باید رها کرد
گذشت از معشوق و رها کردن احساس اش و این تنها یک دليل داشت محافظت از معشوقش عاشق از دید بقیه عاشق شدن یکپادشاه تنها ایجاد نقطه ضعف بود اما برای جیمین تنها فرد مهم زندگی اش و فردی که او را بعد مدت ها از تنها درونش آزاد کرد بود
او بهش عشق میورزید چیزی که تمام عمرش ازش بی نصیب بود بهش اهمیت میداد نگران میشد کاری که تا بحال هیچ کس برایش انجام نداده بود احساسات ناشناختهای را بهش تحمیل میکرد که برایش خوشآیند بود
جام شراب را سر کشید و محکم بر روی میز کوبيد و سپس بطری شراب را برداشت و جام اش را پر کرد
ماتیاس که تمام مدت نزاره گر بحث او با الویز بود و دلیل آن سردرگمی دوست بچگی اش را میدانست با لحنی دوستان پرسید
ماتیاس : دلیل این رفتار هات چیه مگه عصبانیت بخاطر این نبود که فکر میکرد ملکه جوان برای طمعه قدرت بهت نزدیک شده حالا که همه چیز رو میدونی حتا خودت حرفای او کنیز رو شنیدی که میگفت
مادرت با تهدید ها زیادی اون رو رازی به این ازدواج کرده
جیمین جام شراب اش را میان انگشتانش گرفت بود و میچرخاند و به مایع زرد رنگی که درونجام میلغزید نگاه میکرد از روی صندلی اش بلند شد و از پنجره بزرگ اتاق اش به نمایی که از جنگل سیاه را نشان میمیداد خیره شد
جیمین : خودتم میدونی که همچین چیزی ممکن نیست اگه اون دشمنان به ظاهر دوست من بفهمن کوچک ترین حسی به لیلی دارم
اونو نقطه ضعف من قرار میدن و دنبال کوچک ترین فرستی هستن که از طریق لیلی بهم ضربه بزنن الان مرکز توجهشون منم اما اگر از حس من به اون با خبر بشن....
لحظه سکوت کرد و این همه گذشت بود که جیمین بخاطر اش حتا حاضر بود عشق را سرکوب کند فکر اینکه آن ها بخواهند به تنها فرد مهم زندگی اش آسیب بزنند او را به مرز جنون میرساند با عصبانیت تمام شراب اش را سر کشید و با لحن محکم ادامه داد
جیمین : ازش محافظت میکنم به هر قیمتی که شده دور بودن ازش بهتر از هیچ وقت نبودنشه اون کفتار ها خون خوار اگه کوچک ترین آسیب به لیلی بزنن......نمیتونم اونو توی خطر بندازم
.......
م/بیانکا : متوجه شدین ملکه جوان
الویز به قدری سردرگم بود که اصلا متوجه حرف های ملکه بیانکا نشد و با اخم به بی توجهی او خیره شد مارتا کنار تو ایستاده بود نزدیک گوشش الویز زمزمه وارد گفت
مارتا : بانوی من حواستون کجاست
الویز که حال از افکارش بيرون آمد بود خطاب به ملکه بیانکا گفت
الویز : ببخشید این روز ها کمی ذهنم درگیره میشه دوباره بگید
ملکه بیانکا با همان جدیت همیشه و اقتدار اش گفت ،
- ۸.۶k
- ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط