سلطنت راز آلود
//سلطنت راز آلود//
پارت 58
همه در سکوت مشغول خوردن ناهار بودن و در این میان نگاه های زير چشمي جیمین بود که از روی الویز برداشته نمیشد و اما او بدون هیچ گونه توجه بهش با چهره خنثی مشغول خوردن محتویات بشقابش بود حال لحن و نگاه سرد از هر دو طرف بود و انگار الویز بر روی حرفی که زد بود مصمم تر از هر وقت دیگری بود
دیگر نمیخواست خودش را به او سابت کند حال میخواست مثل او سرد بیتفاوت رفتار کند
سکوت سنگینی آن مکان با حرف ملکه بیانکا شکست
م/بیانکا : شنیدم میخواهید برای شکار به بیرون قصر بروید این دليل خواستی داره
جیمین همان گونه که مشغول خوردن غذا اش بود بدون این که سرش را بلند کند خطاب به مادرش گفت
جیمین : من خواستم و میرم اگر هم دلیل خواستی داشته باشم فقد به من مربوط
بعد از اتمام حرفش نگاهش را به چشمان عصبانی مادرش دوخت و این جو را بیشاز قبل متشنج کرد
و این شاه دوخت الیسا بود که همه را از آن جو خفه کننده بیرون آورد
الیسا : بیخیال مادر خودت هم میدونی که رسم قبل از جشن برداشت محصول پادشاه به این شکار بروند
با لبخند که همیشه بر روی لب داشت دست را بر روی شانه الویز گذاشت
الیسا : شما نمیخواهید همراه برادرم بروید چون رسم ملکه هم با این شکار برود
الویز انگار از شنیدن چونین چیزی خوشحال بود اما جیمین اجازه حرف زدن را بهش نداد و قبل از او خطاب به الیسا گفت
جیمین : فکر نمیکنم اجازه نظر خواهی رو بهت داده باشم
الیسا لبخند محو شد و سرش را پایین انداخت و زمزمه وارد گفت
الیسا : گستاخی مرا ببخشید قصد دخالت نداشتم
الویز اخم ریزی بین ابروهایش نشست و نگاهش را به جیمین داد چشم غریه نصار او کرد و بدون هیچ گونه حرفی از روی میز بلند شد و جلوی چشمان متعجب همه سالن را ترک کرد
جیمین انتظار داشتن که آن دوشیزه سرکش و حاضر جواب حال به حرف بیاد و مثل همیشه همه را با حرف هایش ساکت کنه اما این گونه نشد و او تنها با نگاهی که سعی در این داشت که خشن و خنثی نشانش بده در چشمانش خیره بود اما آن ناراحتی و غم که در عمق نگاهش بود از چشمان جیمین دور نماند
..........شب
مارتا : این ممکن نیست بانوی من خاندان های سلطنتی همچین اجازه نمیدند
الویز : من به اجازه کسی نیاز ندارم تدارکات این جشن با منه پس خودم تصمیم میگیرم چطور برگزار بشه
مارتا که سال ها زیادی میشد در آن قصر کار میکرد و میدانست انجام دادت کاری که مخالف رسم های ديرينه باشد میتواند برای ملکه جوان اش درد سر های زیادی به بار بیارد و با شناختی که از آن دوشیزه سرکش داشت میدانست به هیچ انوان از تصميمش منصرف نمیشود پس باز هم با اعتراض گفت
مارتا : ولی بانوی من...
پارت 58
همه در سکوت مشغول خوردن ناهار بودن و در این میان نگاه های زير چشمي جیمین بود که از روی الویز برداشته نمیشد و اما او بدون هیچ گونه توجه بهش با چهره خنثی مشغول خوردن محتویات بشقابش بود حال لحن و نگاه سرد از هر دو طرف بود و انگار الویز بر روی حرفی که زد بود مصمم تر از هر وقت دیگری بود
دیگر نمیخواست خودش را به او سابت کند حال میخواست مثل او سرد بیتفاوت رفتار کند
سکوت سنگینی آن مکان با حرف ملکه بیانکا شکست
م/بیانکا : شنیدم میخواهید برای شکار به بیرون قصر بروید این دليل خواستی داره
جیمین همان گونه که مشغول خوردن غذا اش بود بدون این که سرش را بلند کند خطاب به مادرش گفت
جیمین : من خواستم و میرم اگر هم دلیل خواستی داشته باشم فقد به من مربوط
بعد از اتمام حرفش نگاهش را به چشمان عصبانی مادرش دوخت و این جو را بیشاز قبل متشنج کرد
و این شاه دوخت الیسا بود که همه را از آن جو خفه کننده بیرون آورد
الیسا : بیخیال مادر خودت هم میدونی که رسم قبل از جشن برداشت محصول پادشاه به این شکار بروند
با لبخند که همیشه بر روی لب داشت دست را بر روی شانه الویز گذاشت
الیسا : شما نمیخواهید همراه برادرم بروید چون رسم ملکه هم با این شکار برود
الویز انگار از شنیدن چونین چیزی خوشحال بود اما جیمین اجازه حرف زدن را بهش نداد و قبل از او خطاب به الیسا گفت
جیمین : فکر نمیکنم اجازه نظر خواهی رو بهت داده باشم
الیسا لبخند محو شد و سرش را پایین انداخت و زمزمه وارد گفت
الیسا : گستاخی مرا ببخشید قصد دخالت نداشتم
الویز اخم ریزی بین ابروهایش نشست و نگاهش را به جیمین داد چشم غریه نصار او کرد و بدون هیچ گونه حرفی از روی میز بلند شد و جلوی چشمان متعجب همه سالن را ترک کرد
جیمین انتظار داشتن که آن دوشیزه سرکش و حاضر جواب حال به حرف بیاد و مثل همیشه همه را با حرف هایش ساکت کنه اما این گونه نشد و او تنها با نگاهی که سعی در این داشت که خشن و خنثی نشانش بده در چشمانش خیره بود اما آن ناراحتی و غم که در عمق نگاهش بود از چشمان جیمین دور نماند
..........شب
مارتا : این ممکن نیست بانوی من خاندان های سلطنتی همچین اجازه نمیدند
الویز : من به اجازه کسی نیاز ندارم تدارکات این جشن با منه پس خودم تصمیم میگیرم چطور برگزار بشه
مارتا که سال ها زیادی میشد در آن قصر کار میکرد و میدانست انجام دادت کاری که مخالف رسم های ديرينه باشد میتواند برای ملکه جوان اش درد سر های زیادی به بار بیارد و با شناختی که از آن دوشیزه سرکش داشت میدانست به هیچ انوان از تصميمش منصرف نمیشود پس باز هم با اعتراض گفت
مارتا : ولی بانوی من...
- ۸.۵k
- ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط