(پارت نوزدهم)
(پارت نوزدهم)
جونگهیون بهمون گفت پشینین بچه ها درباره یه چیزه مهمه
و ما نشستیم
جونگهیون گفت:اول از همه از ا.ت شروع میکنیم
ا.ت گفت: درمورد چی
جونگهیون گفت: من خیلی دوستون دارم و میخوام تا اخر عمرم پیشم باشین ولی شما بزرگ شدید باید ازدواج کنید و تشکیل خانواده بدید
ا.ت گفت: هنوز زوده که
جونگهیون گفت: نه عزیزم من یکی و میشناسم خیلی زیبا پولداره و فقط یه سال بزرگ ترته
یه نگاهی به جونگکوک کردم دیدم سرش پایین و سرش گرفت و بالا نگاه بهم کرد
جونگهیون گفت: نظرت چیه
ا.ت گفت: من فیلا قصد ازدواج ندارم
جونگهیون گفت: فردا برو باهاش سر قرار
ا.ت گفت: ببخشید نمیتونم
جونگکوک گفت: پدر جان مجبورش به هر کاری نکن
جونگهیون گفت:مجبوری بری چون عاشقش میشی و شمارتو بهش دادم برات پیام میده
ا.ت گفت: خب باشه
جونگکوک هم باصورت عصبانی داشت نگاه میکرد
جونگهیون گفت: بعد تا آخر این ماه هم باید جونگکوک و سلنا باهم ازدواج کنن
سلنا گفت: چشم
جونگکوک چیزی نگفت
جونگهیون گفت:قبول کن جونگکوک لج نکن
جونگکوک یه نگاهی به من کرد و بهم پیام داد این فقط یه حرفه
جونگهیون گفت:جونگکوک تو هم قبول کن دیگه
جونگکوک گفت: خو باشه
سلنا خیلی خوشحال شد (یادم رفت بگم یونا رفته یه سفر خارجی پیش خواهرش بخاطره همینه که نیست)
با ناراحتی رفتم تو اتاقم دیدم دم در اتاقم که سلنا زنگ زده به مامانش گفت: قرار شد با جونگکوک ازدواج کنم جونگکوک اومد
سلنا گفت:میای امشب پیش هم بخوابیم عشقم
جونگهیون بهمون گفت پشینین بچه ها درباره یه چیزه مهمه
و ما نشستیم
جونگهیون گفت:اول از همه از ا.ت شروع میکنیم
ا.ت گفت: درمورد چی
جونگهیون گفت: من خیلی دوستون دارم و میخوام تا اخر عمرم پیشم باشین ولی شما بزرگ شدید باید ازدواج کنید و تشکیل خانواده بدید
ا.ت گفت: هنوز زوده که
جونگهیون گفت: نه عزیزم من یکی و میشناسم خیلی زیبا پولداره و فقط یه سال بزرگ ترته
یه نگاهی به جونگکوک کردم دیدم سرش پایین و سرش گرفت و بالا نگاه بهم کرد
جونگهیون گفت: نظرت چیه
ا.ت گفت: من فیلا قصد ازدواج ندارم
جونگهیون گفت: فردا برو باهاش سر قرار
ا.ت گفت: ببخشید نمیتونم
جونگکوک گفت: پدر جان مجبورش به هر کاری نکن
جونگهیون گفت:مجبوری بری چون عاشقش میشی و شمارتو بهش دادم برات پیام میده
ا.ت گفت: خب باشه
جونگکوک هم باصورت عصبانی داشت نگاه میکرد
جونگهیون گفت: بعد تا آخر این ماه هم باید جونگکوک و سلنا باهم ازدواج کنن
سلنا گفت: چشم
جونگکوک چیزی نگفت
جونگهیون گفت:قبول کن جونگکوک لج نکن
جونگکوک یه نگاهی به من کرد و بهم پیام داد این فقط یه حرفه
جونگهیون گفت:جونگکوک تو هم قبول کن دیگه
جونگکوک گفت: خو باشه
سلنا خیلی خوشحال شد (یادم رفت بگم یونا رفته یه سفر خارجی پیش خواهرش بخاطره همینه که نیست)
با ناراحتی رفتم تو اتاقم دیدم دم در اتاقم که سلنا زنگ زده به مامانش گفت: قرار شد با جونگکوک ازدواج کنم جونگکوک اومد
سلنا گفت:میای امشب پیش هم بخوابیم عشقم
۹.۲k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.