★هایبرید شیطون من★
★هایبرید شیطون من★
پارت ۴۹...
×از آدما...و روابطشون بهم بگو.
_چی میخوای بدونی؟
×چیزی که...بهم بفهمونه ما چیکار کردیم!
آروم کمر جونگکوک رو مالید و نوازش کرد.
_خودت میدونی چیکار کردیم جونگکوک...
×اره اما...
_هیش جونگکوک! واقعا الان وقتش نیست که به این فکر کنیم که بعدش چی میخواد بشه و ما قراره چی کار کنیم...بیا فقط از ثانیه های بعدیمون استفاده کنیم...
نفسشو بیرون داد و چونشو توی گودی گردن جونگکوک جا داد.
_حالا مجبورم دوباره حمومت بدم
(ادمین: تا باشه از این حموما😂😈)
×اینبار خودو باید حموم کنی تهیونگی!
خندید و به موها و گونه های گل گرفته و موهای خیس هایبرید روبروش خیره شد و نفس راحتی کشید لاله گوششو نرم بوسید.
قطعا آرامش بخش تر از این نمیتونست باشه.
***
آستینای بولیزشو با تا کرد و به حوله کوچیکی که گوشاشو پنهون میکرد از توی آیینه بهش نگاه انداخت. وقتی گوشاشو نمیدید بیشتر حس آدم بودن بهش دست میداد.
حوله رو برداشت و موهاشو مرتب کرد سرشو چرخوند و به تهیونگ نگاه کرد که به تاج تخت تکیه داد بود و به گوشیش ور میرفت.
(ادمین: فقط یکی که ذهن منحرفی داره با جمله *به تاج تخت تیکه داده* تصویر بدی توی ذهنش به وجود میاد😂😔😈)
نور خورشید صبح از لای پرده نیمه باز به داخل اتاق میتابید و کمی اتاق رو روشن میکرد.
×یااا چی داری توی گوشیت؟!
تهیونگ چند ثانیه نگاهشو از گوشیش گرفت و بهش داد.
_دارم رایزنی میکنم تاریخ تحویلمو عقب بندازم.
×جدی جدی؟!
_اره باید همین کارو بکنم..
ادامه دارد...
پارت ۴۹...
×از آدما...و روابطشون بهم بگو.
_چی میخوای بدونی؟
×چیزی که...بهم بفهمونه ما چیکار کردیم!
آروم کمر جونگکوک رو مالید و نوازش کرد.
_خودت میدونی چیکار کردیم جونگکوک...
×اره اما...
_هیش جونگکوک! واقعا الان وقتش نیست که به این فکر کنیم که بعدش چی میخواد بشه و ما قراره چی کار کنیم...بیا فقط از ثانیه های بعدیمون استفاده کنیم...
نفسشو بیرون داد و چونشو توی گودی گردن جونگکوک جا داد.
_حالا مجبورم دوباره حمومت بدم
(ادمین: تا باشه از این حموما😂😈)
×اینبار خودو باید حموم کنی تهیونگی!
خندید و به موها و گونه های گل گرفته و موهای خیس هایبرید روبروش خیره شد و نفس راحتی کشید لاله گوششو نرم بوسید.
قطعا آرامش بخش تر از این نمیتونست باشه.
***
آستینای بولیزشو با تا کرد و به حوله کوچیکی که گوشاشو پنهون میکرد از توی آیینه بهش نگاه انداخت. وقتی گوشاشو نمیدید بیشتر حس آدم بودن بهش دست میداد.
حوله رو برداشت و موهاشو مرتب کرد سرشو چرخوند و به تهیونگ نگاه کرد که به تاج تخت تکیه داد بود و به گوشیش ور میرفت.
(ادمین: فقط یکی که ذهن منحرفی داره با جمله *به تاج تخت تیکه داده* تصویر بدی توی ذهنش به وجود میاد😂😔😈)
نور خورشید صبح از لای پرده نیمه باز به داخل اتاق میتابید و کمی اتاق رو روشن میکرد.
×یااا چی داری توی گوشیت؟!
تهیونگ چند ثانیه نگاهشو از گوشیش گرفت و بهش داد.
_دارم رایزنی میکنم تاریخ تحویلمو عقب بندازم.
×جدی جدی؟!
_اره باید همین کارو بکنم..
ادامه دارد...
۵.۱k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.