پارت ۴
پارت ۴
با سرعت منو دنبال خودش میکشید.....
مچم بدجوری درد گرفته بود اما حق اعتراض نداشتم چون میدونستم بدتر میکنه......
حالا که فکرشو میکنم خیلی داستان های دیگه ای برای فهمیدن وجود داره......
دقیق نفهميدم اون آقاعه که تازه از راه رسید کی بود اما حدس میزنم همون مرده......اسمش چی بود؟.......آها نامجون........حدس میزنم اون باشه.....
اما همه چیز اینجا بوداره.......اصلا چرا کوک منو پشت سرش پنهون کرد.... همچنان پشت سرش کشیده میشدم که آقای جونگ سر رسید......
(نویسنده)
با دو خودش رو به کوک رسوند و مچ دستش رو کشید بلکه وایسه.....
از اون چیزی که فکر میکرد عصبانی تر بود....
~کوک......صبر کن......
اما پسرک گوشی نداد و دوباره به راهش ادامه داد
~کوک یه لحظه وایسا.....
اما گوش کوک بدهکار نبود
اما آخر با جمله ای که یونگ هو گفت، کوک وایساد
~باور کن کار من نبوده
با حالت طلبکارانه سمت مرد برگشت و در حالی که داشت از عصبانیت میترکید گفت
-کار تو نبوده؟پس چجوری وارد شده؟! تمام آدم هایی که اینجان دعوت نامه ی مخصوص خودشون رو دارن......
بعد چطور نامجون بدون دعوت نامه وارد شده؟ ها؟
فقط یه راه داره......اینکه تو از عمد......
~از عمد نبود........
-چی؟
~چند روز پیش وقتی داشتم دعوت نامه ها رو برای همه ی مهمونا میفرستادم،یه نامه به دستم رسید،توی نامه ازم درخواست شده بود که یه دعوت نامه به اون آدرس بفرستم.....نوشته بود که صاحب نامه یکی از شرکای پدرته.......
تک خنده ای زد و گفت
-اونوقت هر خری نامه فرستاد گفت من شریک جئونم توهم براش میفرستی؟آره؟(کمی داد)
~آروم باش......اصلا فکر نمی کردم صاحب نامه نامجون باشه.....بعدشم مهر یکی از شرکت های معتبر پاش بود که من اعتماد کردم و دعوت نامه فرستادم.....
-خراب کردی......همه چیو خراب کردی جناب جونگ.....
~آروم باش خودم حلش میکنم.....
بعد به سمت دخترک که با بهت بهشون خیره شد رفت
دستی روی مچش کشید که قرمز شده بود
~حالا چرا عصبانیتت رو سراین بیچاره خالی میکنی؟
دستی روی چشمهاش کشید و گفت
-وای به حالت......وای به حالت اگر اتفاقی بیفته......
~نگران نباش.....
اینبار که از قبل آروم تر شده بود به سمت اتاقشون راه افتاد و ا/ت هم پشت سرش راه افتاد.....
(جونگ کوک ویو)
اصلا فکرشم نمی کردم که نامجون برگرده......واقعا حوصله ی دردسر های این یکی برادر ناتنیم رو ندارم......واقعا نمیدونم چجوری از تيمارستان فرار کرده.....
اگر میدونستم یا حداقل این حدس رو میزدم که نامجون امشب اینجا حضور داره عمرا میومدم........
اگر چه در هر صورت مجبور بودم.....
چون پدرم مجبورم میکرد.....
این یه مهمونی ساده نبود......
در واقع سالگرد قماربازی بین شرکای پدرم بود....
هر سال یا دو سال یکبار تمام شرکای پدرم دور هم جمع میشن و روی یک سومه اموال پدرم قمار میکنن......
هر سال یونگی هیونگ باهاشون بازی میکرد.....
اما حالا امسال من باید باهاشون بازی کنم.......
من قمار زیاد بازی کردم و ماهرم.......اما هیچ وقت سر یک سوم اموال پدرم قمار نکردم.....
تمام سال های قبل.....یونگی هیونگ برده و صاحب سهم اونی شده که باخته....
تا حالا این بازی برای پدرم باخت نداشته اما...........اگر امشب من ببازم......خدا میدونه چه بلایی سرم میاد....چون امسال بر خلاف سال های قبل،با حریف های قَدَری رو به روام.......
از یه طرف دیگه ام قضیه ی نامجون به همم ریخته.......
اون دنبال انتقامه......
در رو باز کردم و وارد اتاق شدم و ا/ت هم پشت سرم وارد اتاق شد.....
با حالت ناراحتی که به بغض شبیه بود به سمت تخت رفت.....
به سمتش رفتم و دستش رو بالا آوردم.....
با سرعت منو دنبال خودش میکشید.....
مچم بدجوری درد گرفته بود اما حق اعتراض نداشتم چون میدونستم بدتر میکنه......
حالا که فکرشو میکنم خیلی داستان های دیگه ای برای فهمیدن وجود داره......
دقیق نفهميدم اون آقاعه که تازه از راه رسید کی بود اما حدس میزنم همون مرده......اسمش چی بود؟.......آها نامجون........حدس میزنم اون باشه.....
اما همه چیز اینجا بوداره.......اصلا چرا کوک منو پشت سرش پنهون کرد.... همچنان پشت سرش کشیده میشدم که آقای جونگ سر رسید......
(نویسنده)
با دو خودش رو به کوک رسوند و مچ دستش رو کشید بلکه وایسه.....
از اون چیزی که فکر میکرد عصبانی تر بود....
~کوک......صبر کن......
اما پسرک گوشی نداد و دوباره به راهش ادامه داد
~کوک یه لحظه وایسا.....
اما گوش کوک بدهکار نبود
اما آخر با جمله ای که یونگ هو گفت، کوک وایساد
~باور کن کار من نبوده
با حالت طلبکارانه سمت مرد برگشت و در حالی که داشت از عصبانیت میترکید گفت
-کار تو نبوده؟پس چجوری وارد شده؟! تمام آدم هایی که اینجان دعوت نامه ی مخصوص خودشون رو دارن......
بعد چطور نامجون بدون دعوت نامه وارد شده؟ ها؟
فقط یه راه داره......اینکه تو از عمد......
~از عمد نبود........
-چی؟
~چند روز پیش وقتی داشتم دعوت نامه ها رو برای همه ی مهمونا میفرستادم،یه نامه به دستم رسید،توی نامه ازم درخواست شده بود که یه دعوت نامه به اون آدرس بفرستم.....نوشته بود که صاحب نامه یکی از شرکای پدرته.......
تک خنده ای زد و گفت
-اونوقت هر خری نامه فرستاد گفت من شریک جئونم توهم براش میفرستی؟آره؟(کمی داد)
~آروم باش......اصلا فکر نمی کردم صاحب نامه نامجون باشه.....بعدشم مهر یکی از شرکت های معتبر پاش بود که من اعتماد کردم و دعوت نامه فرستادم.....
-خراب کردی......همه چیو خراب کردی جناب جونگ.....
~آروم باش خودم حلش میکنم.....
بعد به سمت دخترک که با بهت بهشون خیره شد رفت
دستی روی مچش کشید که قرمز شده بود
~حالا چرا عصبانیتت رو سراین بیچاره خالی میکنی؟
دستی روی چشمهاش کشید و گفت
-وای به حالت......وای به حالت اگر اتفاقی بیفته......
~نگران نباش.....
اینبار که از قبل آروم تر شده بود به سمت اتاقشون راه افتاد و ا/ت هم پشت سرش راه افتاد.....
(جونگ کوک ویو)
اصلا فکرشم نمی کردم که نامجون برگرده......واقعا حوصله ی دردسر های این یکی برادر ناتنیم رو ندارم......واقعا نمیدونم چجوری از تيمارستان فرار کرده.....
اگر میدونستم یا حداقل این حدس رو میزدم که نامجون امشب اینجا حضور داره عمرا میومدم........
اگر چه در هر صورت مجبور بودم.....
چون پدرم مجبورم میکرد.....
این یه مهمونی ساده نبود......
در واقع سالگرد قماربازی بین شرکای پدرم بود....
هر سال یا دو سال یکبار تمام شرکای پدرم دور هم جمع میشن و روی یک سومه اموال پدرم قمار میکنن......
هر سال یونگی هیونگ باهاشون بازی میکرد.....
اما حالا امسال من باید باهاشون بازی کنم.......
من قمار زیاد بازی کردم و ماهرم.......اما هیچ وقت سر یک سوم اموال پدرم قمار نکردم.....
تمام سال های قبل.....یونگی هیونگ برده و صاحب سهم اونی شده که باخته....
تا حالا این بازی برای پدرم باخت نداشته اما...........اگر امشب من ببازم......خدا میدونه چه بلایی سرم میاد....چون امسال بر خلاف سال های قبل،با حریف های قَدَری رو به روام.......
از یه طرف دیگه ام قضیه ی نامجون به همم ریخته.......
اون دنبال انتقامه......
در رو باز کردم و وارد اتاق شدم و ا/ت هم پشت سرم وارد اتاق شد.....
با حالت ناراحتی که به بغض شبیه بود به سمت تخت رفت.....
به سمتش رفتم و دستش رو بالا آوردم.....
۳۸.۵k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.