پارت ۳
پارت ۳
نامجون دوباره لبخندی زد و نگاهش رو به بقیه داد
¤میبینم که جمعتون جمع بوده و گلتون کم بوده!
@ (هوسوک) بله!اونم چه گلی!گل خاردار!
¤خوشحالم میبینمت هوسوک.........او نه......جیهوپ......نیک نیمت همین بود دیگه؟(لبخند شیطانی)
پسرک نفس عمیقی با حرص کشید که نامجون دوباره نگاهش رو بین همشون چرخوند و گفت
¤همین طور جیمین و تهیونگ......آم ......وی........و جین......درست گفتم؟
€(جین) چی میخوای دقیقا؟
دوباره خنده ای شیطانی روی لب های نامجون نشست......همین لبخند های روی مخش بود که اعصاب کوک رو بهم میریخت....
¤مگه اومدن مهمونی جرمه؟
=برای تو جرمه.......
ناگهان با صدایی که شنید چشمهاش درشت شد......
نه تنها اون،بلکه همشون تعجب کردن.....
این صدای یونگی بود......
کوک با تعجب بهش خیره شده بود،چون از اومدن یهوییش تعجب کرده بود....
تا اونجا که میدونست یونگی باید برمیگشت عمارت.....
اما از یه طرف دیگه این نامجون بود که انگار ترسیده بود......
کل عمرش همچنین که از یونگی متنفر بود ترس خاصی هم ازش داشت...،.
یونگی با قدم های بلند خودش رو به نامجون رسوند.....
نگاه سرد همیشگیش رو بهش داد......
نامجون هم در حالی سعی میکرد چشمهاش و حرکاتش رو از هرگونه ترس خالی کنه به سمت یونگی برگشت و نگاهش رو بهش داد.....
¤به به.......برادر بزرگتر.......یونگی......یا نه بهتره بگم شوگا!........شوگا(نیک نیم یونگی همون دیگه) پسر بیگ کیلر(نیک نیم پدر کوک) کره......کسی که همه ازش عین سگ میترسن.....
=میبینم که قرص های اعصاب خیلی روی مغزت تاثیر نذاشتن و هنوز یه چیزایی یادته.....
پوزخند پررنگی زد و جواب داد
¤یه چیزهایی که نه!.......بلکه همه چیز یادمه.......حتی ظلم هایی که بهم شده...
یونگی با حالت خنثی دستی روی شونه ی نامجون کشید و نزدیکش شد و در گوشش گفت
=بخوای دردسر درست کنی،قسم میخورم اینبار دیگه به جای فرستادنت به تيمارستان،خودم کارتو تموم کنم...........داداش کوچیکه!.......
نامجون هم یونگی رو عقب کشید و کت یونگی رو مرتب کرد و گفت
¤حرص نخور هیونگ!.......برات بده.....
ناگهان یونگی مچ دست نامجون رو محکم گرفت......
انگار از کوره در رفته بود......
حق داشت چون تحمل کارا و حرفای نامجون واقعا براش سخت بود.....
اصلا بخاطر همین فرستاده بودش تيمارستان.....
نگاهی به دور و برش انداخت و متوجه شد که توجه چند نفر بهشون جلب شده.....
بخاطر همین باز هم در گوشش گفت
=حیف، اینجا اگه بخوام کارتو تموم کنم،آبرو نمیمونه دیگه برامون.....
¤آفرین......!!!......پس تموم کن این قاعله رو......فعلا میخوام با کس های دیگه ای آشنا شم......
بعد رو به کوک و ا/ت که حالا دیگه کنارش ايستاده بود، برگشت......
اما تا خواست لب باز کنه کوک رو به آقای جونگ گفت
-جناب جونگ.....منو و همسرم کمی خسته ایم، بهتره کمی استراحت کنیم....
بعدا خدمتتون میرسیم......
دوباره نگاه سرسری به نامجون انداخت و همچنان که مچ ا/ت و گرفته بود حرکت کرد اما هنوز یه قدمم برنداشته بود که نامجون گفت
¤بودین فعلا جناب جئون......می خواستیم با همسرتون آشنا بشیم!
کوک که داشت از عصبانیت میترکید لبخند ضایع و حرصی زد و رو به نامجون برگشت و جواب داد
-وقت برای آشنایی زیاده جناب کیم......
همین رو که گفت لبخند روی لبش از بین رفت و مچ ا/ت رو محکمتر گرفت و پشت سرش کشید.....
یونگ هو(همون آقای جونگ) هم با دیدن عصبانیت کوک رو به افراد دور میز گفت
~میرم اتاقشون رو بهشون نشون بدم.....
بعد با عجله به دنبالش راه افتاد.....
نامجون لبخند رضایت مندی از خراب کردن مهمونیشون زد و نگاه شیطانیش رو به قلم نویسنده داد(الان اگه سریال بود باید نگاهش رو به دوربین میداد و خب دیگه چون این فیکه نگاه گرامیش رو به قلم بنده میده🗿🙂و این صحنه تموم میشه)
نامجون دوباره لبخندی زد و نگاهش رو به بقیه داد
¤میبینم که جمعتون جمع بوده و گلتون کم بوده!
@ (هوسوک) بله!اونم چه گلی!گل خاردار!
¤خوشحالم میبینمت هوسوک.........او نه......جیهوپ......نیک نیمت همین بود دیگه؟(لبخند شیطانی)
پسرک نفس عمیقی با حرص کشید که نامجون دوباره نگاهش رو بین همشون چرخوند و گفت
¤همین طور جیمین و تهیونگ......آم ......وی........و جین......درست گفتم؟
€(جین) چی میخوای دقیقا؟
دوباره خنده ای شیطانی روی لب های نامجون نشست......همین لبخند های روی مخش بود که اعصاب کوک رو بهم میریخت....
¤مگه اومدن مهمونی جرمه؟
=برای تو جرمه.......
ناگهان با صدایی که شنید چشمهاش درشت شد......
نه تنها اون،بلکه همشون تعجب کردن.....
این صدای یونگی بود......
کوک با تعجب بهش خیره شده بود،چون از اومدن یهوییش تعجب کرده بود....
تا اونجا که میدونست یونگی باید برمیگشت عمارت.....
اما از یه طرف دیگه این نامجون بود که انگار ترسیده بود......
کل عمرش همچنین که از یونگی متنفر بود ترس خاصی هم ازش داشت...،.
یونگی با قدم های بلند خودش رو به نامجون رسوند.....
نگاه سرد همیشگیش رو بهش داد......
نامجون هم در حالی سعی میکرد چشمهاش و حرکاتش رو از هرگونه ترس خالی کنه به سمت یونگی برگشت و نگاهش رو بهش داد.....
¤به به.......برادر بزرگتر.......یونگی......یا نه بهتره بگم شوگا!........شوگا(نیک نیم یونگی همون دیگه) پسر بیگ کیلر(نیک نیم پدر کوک) کره......کسی که همه ازش عین سگ میترسن.....
=میبینم که قرص های اعصاب خیلی روی مغزت تاثیر نذاشتن و هنوز یه چیزایی یادته.....
پوزخند پررنگی زد و جواب داد
¤یه چیزهایی که نه!.......بلکه همه چیز یادمه.......حتی ظلم هایی که بهم شده...
یونگی با حالت خنثی دستی روی شونه ی نامجون کشید و نزدیکش شد و در گوشش گفت
=بخوای دردسر درست کنی،قسم میخورم اینبار دیگه به جای فرستادنت به تيمارستان،خودم کارتو تموم کنم...........داداش کوچیکه!.......
نامجون هم یونگی رو عقب کشید و کت یونگی رو مرتب کرد و گفت
¤حرص نخور هیونگ!.......برات بده.....
ناگهان یونگی مچ دست نامجون رو محکم گرفت......
انگار از کوره در رفته بود......
حق داشت چون تحمل کارا و حرفای نامجون واقعا براش سخت بود.....
اصلا بخاطر همین فرستاده بودش تيمارستان.....
نگاهی به دور و برش انداخت و متوجه شد که توجه چند نفر بهشون جلب شده.....
بخاطر همین باز هم در گوشش گفت
=حیف، اینجا اگه بخوام کارتو تموم کنم،آبرو نمیمونه دیگه برامون.....
¤آفرین......!!!......پس تموم کن این قاعله رو......فعلا میخوام با کس های دیگه ای آشنا شم......
بعد رو به کوک و ا/ت که حالا دیگه کنارش ايستاده بود، برگشت......
اما تا خواست لب باز کنه کوک رو به آقای جونگ گفت
-جناب جونگ.....منو و همسرم کمی خسته ایم، بهتره کمی استراحت کنیم....
بعدا خدمتتون میرسیم......
دوباره نگاه سرسری به نامجون انداخت و همچنان که مچ ا/ت و گرفته بود حرکت کرد اما هنوز یه قدمم برنداشته بود که نامجون گفت
¤بودین فعلا جناب جئون......می خواستیم با همسرتون آشنا بشیم!
کوک که داشت از عصبانیت میترکید لبخند ضایع و حرصی زد و رو به نامجون برگشت و جواب داد
-وقت برای آشنایی زیاده جناب کیم......
همین رو که گفت لبخند روی لبش از بین رفت و مچ ا/ت رو محکمتر گرفت و پشت سرش کشید.....
یونگ هو(همون آقای جونگ) هم با دیدن عصبانیت کوک رو به افراد دور میز گفت
~میرم اتاقشون رو بهشون نشون بدم.....
بعد با عجله به دنبالش راه افتاد.....
نامجون لبخند رضایت مندی از خراب کردن مهمونیشون زد و نگاه شیطانیش رو به قلم نویسنده داد(الان اگه سریال بود باید نگاهش رو به دوربین میداد و خب دیگه چون این فیکه نگاه گرامیش رو به قلم بنده میده🗿🙂و این صحنه تموم میشه)
۵۳.۹k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.