پارت ۶
پارت ۶
دستی روی باند روی مچش کشید......
بعد نگاهی به مردش که رو به روی آینه وایساده بود انداخت......
دوشی گرفته بود و حالا با بالاتنه ی لخت در حالی که داشت با ژل موهای نسبتا بلندش رو حالت میداد،کمکم برای بازی امشب آماده میشد......
داستان قمار هر ساله ی پدرش رو برای ا/ت تعریف کرد.....
دخترک با اینکه میدونست چیز خاصی نیست اما دلشوره ی عجیبی ته دلش داشت......
پیرهن مشکی رنگش رو پوشید و مشغول بستن دکمه هاش شد.......
کراوات رو برداشت اما تا میخواست ببندتش دخترک زودتر بلند شد.....
دلش می خواست کراوات مردش رو خودش ببنده....
کوک هم که حس غروری بهش دست داده بود با لبخندی سرش رو بالا گرفت...
مشغول بستن کراوات شد......
-بازم باید نکات رو یادآوری کنم؟
+نه لازم نیست....
-پس یبار همه رو بگو!
+ای بابا
-اینجوری خیالم راحت تره
+زود میخوابم
تا وقتی مطمئن نشدم درو روی هیچ کس باز نمیکنم
درو چهار قفله میکنم
بیرونم نمیرم
-خیلی خوب
+عین مامانا هی بهم غر میزنی و کلی بهم سفارش میکنی
-همش برای خودته
+اینجا هم عین مامان بابا ها شدی....
کوک خنده ای از حرف ا/ت زد.....
صدای در بلند شد و یکی از خدمتکار ها وارد شد....
.جناب جئون!آقای جونگ گفتن تشریف بیارید...
-خیلی خب برو....
با رفتن خدمتکار استرس ا/ت بیشتر شد.....
پسرک به طرف کتش رفت و پوشیدش......
حالا وقتش بود.....
دستی به دستبند توی دستش کشید....
به سمت ا/ت برگشت....
دستبند رو توی دستش گذاشت و گفت
-این دستبند در ظاهر یه دستبند سادس،اما قابلیت جالبی داره.....
بعد به دکمه ی ریز پشت دستبند اشاره کرد....
-هر وقت که احساس کردی توی خطری یا اتفاقی برات افتاد ،کافیه فقط این دکمه ی ریز رو فشار بدی، من سریع متوجه میشم و خودم رو بهت میرسونم....
ا/ت با دیدن دستبند استرسش بیشتر شد و کلافه، لبه ی تخت نشست....
کوک هم جلوش نشست و از پایین به صورتش خیره شد....
-میفهمم......میفهمم که همه ی اینا برات عجیبه....اما مطمئن باش سر فرصت همه چیز رو توضیح میدم.....همه ی سفارش ها و این دستبند فقط بخاطر محکم کاریه.....
دستش رو روی شکم دخترک قرار داد و ادامه داد
-برای اینکه مطمئن بشم اتفاقی برای تو و این کوچولو نمیفته......
نگاهی به شکمش انداخت و دستی روش کشید......
اصلا متوجه برآمدگی کم روی شکمش نشده بود....
مثل اینکه فراموش کرده بود که حالا دیگه تنها نیست و توی این بدن فرد دیگه ای هم کنارشه.......
صحبت های همسرش دلش رو گرم میکرد.....
آهی کشید و با استرسی که هنوز همراهش بود کوک رو بدرقه کرد و همچنان همون نکات قبلی رو با خودش تکرار کرد........
حس میکرد احساس کوک هم داره بهش عوض میشه ......
اینکه کوک نگرانش بوده قند توی دلش آب میکرد.....
با همون حال خوش با چاشنی استرس به تخت خواب رفت و طولی نکشید که خوابش برد............
شاید سحر هم آپ کردم:)
مرسی از همه ی حمایت هاتون:)
واقعا نمیدونم چجوری تشکر کنم:)
دستی روی باند روی مچش کشید......
بعد نگاهی به مردش که رو به روی آینه وایساده بود انداخت......
دوشی گرفته بود و حالا با بالاتنه ی لخت در حالی که داشت با ژل موهای نسبتا بلندش رو حالت میداد،کمکم برای بازی امشب آماده میشد......
داستان قمار هر ساله ی پدرش رو برای ا/ت تعریف کرد.....
دخترک با اینکه میدونست چیز خاصی نیست اما دلشوره ی عجیبی ته دلش داشت......
پیرهن مشکی رنگش رو پوشید و مشغول بستن دکمه هاش شد.......
کراوات رو برداشت اما تا میخواست ببندتش دخترک زودتر بلند شد.....
دلش می خواست کراوات مردش رو خودش ببنده....
کوک هم که حس غروری بهش دست داده بود با لبخندی سرش رو بالا گرفت...
مشغول بستن کراوات شد......
-بازم باید نکات رو یادآوری کنم؟
+نه لازم نیست....
-پس یبار همه رو بگو!
+ای بابا
-اینجوری خیالم راحت تره
+زود میخوابم
تا وقتی مطمئن نشدم درو روی هیچ کس باز نمیکنم
درو چهار قفله میکنم
بیرونم نمیرم
-خیلی خوب
+عین مامانا هی بهم غر میزنی و کلی بهم سفارش میکنی
-همش برای خودته
+اینجا هم عین مامان بابا ها شدی....
کوک خنده ای از حرف ا/ت زد.....
صدای در بلند شد و یکی از خدمتکار ها وارد شد....
.جناب جئون!آقای جونگ گفتن تشریف بیارید...
-خیلی خب برو....
با رفتن خدمتکار استرس ا/ت بیشتر شد.....
پسرک به طرف کتش رفت و پوشیدش......
حالا وقتش بود.....
دستی به دستبند توی دستش کشید....
به سمت ا/ت برگشت....
دستبند رو توی دستش گذاشت و گفت
-این دستبند در ظاهر یه دستبند سادس،اما قابلیت جالبی داره.....
بعد به دکمه ی ریز پشت دستبند اشاره کرد....
-هر وقت که احساس کردی توی خطری یا اتفاقی برات افتاد ،کافیه فقط این دکمه ی ریز رو فشار بدی، من سریع متوجه میشم و خودم رو بهت میرسونم....
ا/ت با دیدن دستبند استرسش بیشتر شد و کلافه، لبه ی تخت نشست....
کوک هم جلوش نشست و از پایین به صورتش خیره شد....
-میفهمم......میفهمم که همه ی اینا برات عجیبه....اما مطمئن باش سر فرصت همه چیز رو توضیح میدم.....همه ی سفارش ها و این دستبند فقط بخاطر محکم کاریه.....
دستش رو روی شکم دخترک قرار داد و ادامه داد
-برای اینکه مطمئن بشم اتفاقی برای تو و این کوچولو نمیفته......
نگاهی به شکمش انداخت و دستی روش کشید......
اصلا متوجه برآمدگی کم روی شکمش نشده بود....
مثل اینکه فراموش کرده بود که حالا دیگه تنها نیست و توی این بدن فرد دیگه ای هم کنارشه.......
صحبت های همسرش دلش رو گرم میکرد.....
آهی کشید و با استرسی که هنوز همراهش بود کوک رو بدرقه کرد و همچنان همون نکات قبلی رو با خودش تکرار کرد........
حس میکرد احساس کوک هم داره بهش عوض میشه ......
اینکه کوک نگرانش بوده قند توی دلش آب میکرد.....
با همون حال خوش با چاشنی استرس به تخت خواب رفت و طولی نکشید که خوابش برد............
شاید سحر هم آپ کردم:)
مرسی از همه ی حمایت هاتون:)
واقعا نمیدونم چجوری تشکر کنم:)
۴۳.۶k
۰۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.