رمان💜
#رمان💜
#پارت5
#دلبربای_من🌸🐚
صدای آیفون اومد و دو دیقه بعد عاقد با دفترش اومد با استرس به ارسلان نگاه کردم دیدم داره میخنده پسره پرووو
خانوم جون:خب منتظر چی هستین
نیکا:خانوم جون اخه الان خیلی زوده لعنت بهت ارسلان نباید خام حرفات میشدم
نشستیم رو مبل که ارسلان آروم گفت
ارسلان:نترس یه ازدواج سوریه
نیکا:سرمو تکون دادم و عاقد شروع کرد
...
به مامان و بابام نگاه کردم چیزی نمیشه یه ازدواج موقته مگه نه
ارسلان:اره دیگه فک کردی من ازت خوشم میاد
نیکا: نگامو ازش گرفتم بله
چقد زود گذشت قرار نبود اینجوری ازدواج کنم نه؟
...
نیکا:اه کیه سر صبح الوو
ارسلان:بیا پایین منتظرتم
نیکا:باشه اصلا یادم رفته بود قراره بریم خونه مامانش
لباسامو پوشیدم و اومدم پایین
در خونه رو بستم و نشستم تو ماشین
ارسلان:بهت سلام یاد ندادن
نیکا:سر صبحی حوصله تو یکیو ندارم
الان اونجا رفتیم حرفی از مراسم عروسی نمیزنیا
ارسلان:باشه
...
نیکا:زنگو زدیمو دوتایی رفتیم تو
منو ارسلان:سلام
داشتم به حرفای الکی بزرگا گوش میکردم که ارسلان چایی رو داد دستم
خودم دست دارما
ارسلان:اینجوری رمانتیک تره
نیکا:اوق
مامان ارسلان:خب پسرم تصمیم گرفتین عروسی رو کجا بگیرین
ارسلان:نیکا نمیخواد عروسی بگیریم منم باهاش موافقم همین عقد کافیه
مامان ارسلان: عقدتون که ساده بود حالا میگین عروسی نمیخواین همه جوونا آرزوی یه عروسی دارن بعد شما
ارسلان:مامان لطفا سخت نگیرین دیگه
مامان ارسلان:هر چند راضی نیستم ولی باشه فقط یه شرط داره
نیکا:چه شرطی
مامان ارسلان: همینجا پیش ما زندگی کنید تا آپارتمانای بابات درس شه برین اونجا
ارسلان:به نیکا نگاه کردم فکرامونو بکنیم خبر میدیم دست نیکا رو گرفتم و بردم تو اتاق خب چیکار کنیم
نیکا:وای ارسلان قبول نکنیا من نمیتونم کل روز ادای این عروسای عاشقو در بیارم
ارسلان:پس عروسی
نیکا: نه نه بگو میمونیم
ارسلان:من برم بگم توهم اینجا استراحت کن نگاهی به اتاقش کردم پس رنگ بنفشو دوس داره نه خوشم اومد سلیقش خبه دراز کشیدم رو تختش و....
ارسلان: در اتاقو باز کردم که دیدم نیکا خوابه پرو رو تختم خوابیده حالا من کجا بخوابم بوی عطرشو میشد از این فاصله هم حس کرد انگار با عطر دوش گرفته رفتم کنارش و خوابیدم
...
نیکا:چشامو باز کردم که حس کردم یکی کنارمه برگشتم دیدم ارسلانه چرا اینجا داشتم بلند میشدم که کشیده شدم تو بغلش فک کردم بیداره بعد دیدم نه انگار خوابه منم با بالشت اشتباه گرفته بودمش
#پارت5
#دلبربای_من🌸🐚
صدای آیفون اومد و دو دیقه بعد عاقد با دفترش اومد با استرس به ارسلان نگاه کردم دیدم داره میخنده پسره پرووو
خانوم جون:خب منتظر چی هستین
نیکا:خانوم جون اخه الان خیلی زوده لعنت بهت ارسلان نباید خام حرفات میشدم
نشستیم رو مبل که ارسلان آروم گفت
ارسلان:نترس یه ازدواج سوریه
نیکا:سرمو تکون دادم و عاقد شروع کرد
...
به مامان و بابام نگاه کردم چیزی نمیشه یه ازدواج موقته مگه نه
ارسلان:اره دیگه فک کردی من ازت خوشم میاد
نیکا: نگامو ازش گرفتم بله
چقد زود گذشت قرار نبود اینجوری ازدواج کنم نه؟
...
نیکا:اه کیه سر صبح الوو
ارسلان:بیا پایین منتظرتم
نیکا:باشه اصلا یادم رفته بود قراره بریم خونه مامانش
لباسامو پوشیدم و اومدم پایین
در خونه رو بستم و نشستم تو ماشین
ارسلان:بهت سلام یاد ندادن
نیکا:سر صبحی حوصله تو یکیو ندارم
الان اونجا رفتیم حرفی از مراسم عروسی نمیزنیا
ارسلان:باشه
...
نیکا:زنگو زدیمو دوتایی رفتیم تو
منو ارسلان:سلام
داشتم به حرفای الکی بزرگا گوش میکردم که ارسلان چایی رو داد دستم
خودم دست دارما
ارسلان:اینجوری رمانتیک تره
نیکا:اوق
مامان ارسلان:خب پسرم تصمیم گرفتین عروسی رو کجا بگیرین
ارسلان:نیکا نمیخواد عروسی بگیریم منم باهاش موافقم همین عقد کافیه
مامان ارسلان: عقدتون که ساده بود حالا میگین عروسی نمیخواین همه جوونا آرزوی یه عروسی دارن بعد شما
ارسلان:مامان لطفا سخت نگیرین دیگه
مامان ارسلان:هر چند راضی نیستم ولی باشه فقط یه شرط داره
نیکا:چه شرطی
مامان ارسلان: همینجا پیش ما زندگی کنید تا آپارتمانای بابات درس شه برین اونجا
ارسلان:به نیکا نگاه کردم فکرامونو بکنیم خبر میدیم دست نیکا رو گرفتم و بردم تو اتاق خب چیکار کنیم
نیکا:وای ارسلان قبول نکنیا من نمیتونم کل روز ادای این عروسای عاشقو در بیارم
ارسلان:پس عروسی
نیکا: نه نه بگو میمونیم
ارسلان:من برم بگم توهم اینجا استراحت کن نگاهی به اتاقش کردم پس رنگ بنفشو دوس داره نه خوشم اومد سلیقش خبه دراز کشیدم رو تختش و....
ارسلان: در اتاقو باز کردم که دیدم نیکا خوابه پرو رو تختم خوابیده حالا من کجا بخوابم بوی عطرشو میشد از این فاصله هم حس کرد انگار با عطر دوش گرفته رفتم کنارش و خوابیدم
...
نیکا:چشامو باز کردم که حس کردم یکی کنارمه برگشتم دیدم ارسلانه چرا اینجا داشتم بلند میشدم که کشیده شدم تو بغلش فک کردم بیداره بعد دیدم نه انگار خوابه منم با بالشت اشتباه گرفته بودمش
۶.۱k
۱۶ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.