رمان 💜
#رمان 💜
#پارت7
#دلبربای_من 🫀♥️
دیانا:پانیذ اذیت نکن دیگه منو این پسره هیج علاقه به هم نداریم
پانیذ:دیانا یه چی بگم جدی چرا بخاطر اون امارت این کارو کردی تو دختری نبودی که با ایندت بازی کنی
دیانا:همه چی زود گذشت وقتی به خودم اومدم که بله رو گفتم ولی موقته زود جدا میشیم
پانیذ: بیخیال حالا شب پیشم میمونی
دیانا:نه نمیتونم راستش گفتم عروسی رو زود بگیریم که امارت به ناممون بشه و خلاص
پانیذ:راستی بعد با اون امارت به این بزرگی چیکار میکنین
دیانا:من که میخوام بفروشم یه شرکتی چیزی بزنم
پانیذ:آها خبه
دیانا:نگاه به ساعتم کردم واییی کی شب شد شالمو گرفتم پانی خدافظ
پانیذ:مواظب خودت باش قربونت برم
دیانا:حتما دعوام میکنه هوف خدا این چه زندگیه دیگه سوار ماشین شدم و پامو گذاشتم رو گاز...
نگاه به بنزین کردم الان وقت تموم شدن بود
...
پول بنزین و حساب کردم نگاهی به گوشیم انداختم ارسلان پیام داده بود بیا امارت
....
دیانا : آیفونو زدم که باغبون در و باز کرد سلام ارسلان اومده
باغبون: اره خانوم خیلی هم عصبانیه
دیانا:وای خاک تو سرم در و باز کردم
نگاهی به اطراف کردم خبری نبود که یهو یه دست اومد رو شونم
ارسلان:علیک سلام
دیانا:سلام چیزه ماشین بنزین تموم کرد یکم دیر شد
ارسلان:یکم؟
دیانا: من من میرم لباسمو عوض کنم هوف اصن چرا باید از این بترسم
اولین شبیه که انقد زود میخوابم
...
دیانا:با صدای رعد و برق بیدار شدم واییی در و باز کردم که دیدم ارسلان با تلفن حرف میزنه این وقت شب کیه
ارسلان:اره الان اینجاس یه چند روز دیگه عروسی میکنیم امارت و میفروشم بعدش بیا همون کافه همیشگی
میدونی که من تو قمار کم نمیارم
اره میبینیم خدافظ
برگشت که دیدم دیانا داره نگام میکنه
خب چیه ازم پول میخواست منم گفتم بفروشم اینجا رو میدم
دیانا:یادت نرفته که اینجا مال منم هس
ارسلان: لیوان ابو برداشتم خب بابا فهمیدیم
دیانا:نگاهی به سیگار تو دستش کردم تا وقتی اسمت رو منه به اون لعنتی حتی نزدیکم نشو
ارسلان:عه سیگار که چیز بدی نیس
دیانا؛ تکیه کردم به دیوار میدونی چیه گاهی وقتا فک میکنم با یه بچه ازدواج کردم
ارسلان:نه بابا
دیانا:کوفت:/
•ادامه دارد•🫀♥️
#پارت7
#دلبربای_من 🫀♥️
دیانا:پانیذ اذیت نکن دیگه منو این پسره هیج علاقه به هم نداریم
پانیذ:دیانا یه چی بگم جدی چرا بخاطر اون امارت این کارو کردی تو دختری نبودی که با ایندت بازی کنی
دیانا:همه چی زود گذشت وقتی به خودم اومدم که بله رو گفتم ولی موقته زود جدا میشیم
پانیذ: بیخیال حالا شب پیشم میمونی
دیانا:نه نمیتونم راستش گفتم عروسی رو زود بگیریم که امارت به ناممون بشه و خلاص
پانیذ:راستی بعد با اون امارت به این بزرگی چیکار میکنین
دیانا:من که میخوام بفروشم یه شرکتی چیزی بزنم
پانیذ:آها خبه
دیانا:نگاه به ساعتم کردم واییی کی شب شد شالمو گرفتم پانی خدافظ
پانیذ:مواظب خودت باش قربونت برم
دیانا:حتما دعوام میکنه هوف خدا این چه زندگیه دیگه سوار ماشین شدم و پامو گذاشتم رو گاز...
نگاه به بنزین کردم الان وقت تموم شدن بود
...
پول بنزین و حساب کردم نگاهی به گوشیم انداختم ارسلان پیام داده بود بیا امارت
....
دیانا : آیفونو زدم که باغبون در و باز کرد سلام ارسلان اومده
باغبون: اره خانوم خیلی هم عصبانیه
دیانا:وای خاک تو سرم در و باز کردم
نگاهی به اطراف کردم خبری نبود که یهو یه دست اومد رو شونم
ارسلان:علیک سلام
دیانا:سلام چیزه ماشین بنزین تموم کرد یکم دیر شد
ارسلان:یکم؟
دیانا: من من میرم لباسمو عوض کنم هوف اصن چرا باید از این بترسم
اولین شبیه که انقد زود میخوابم
...
دیانا:با صدای رعد و برق بیدار شدم واییی در و باز کردم که دیدم ارسلان با تلفن حرف میزنه این وقت شب کیه
ارسلان:اره الان اینجاس یه چند روز دیگه عروسی میکنیم امارت و میفروشم بعدش بیا همون کافه همیشگی
میدونی که من تو قمار کم نمیارم
اره میبینیم خدافظ
برگشت که دیدم دیانا داره نگام میکنه
خب چیه ازم پول میخواست منم گفتم بفروشم اینجا رو میدم
دیانا:یادت نرفته که اینجا مال منم هس
ارسلان: لیوان ابو برداشتم خب بابا فهمیدیم
دیانا:نگاهی به سیگار تو دستش کردم تا وقتی اسمت رو منه به اون لعنتی حتی نزدیکم نشو
ارسلان:عه سیگار که چیز بدی نیس
دیانا؛ تکیه کردم به دیوار میدونی چیه گاهی وقتا فک میکنم با یه بچه ازدواج کردم
ارسلان:نه بابا
دیانا:کوفت:/
•ادامه دارد•🫀♥️
۷.۰k
۱۶ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.