پارت دوم
پارت دوم
صدای خنده ها براش محو شد
سرش گیج می رفت
یعنی این همه مدت....ا/ت اونو بازی داده بود؟
نزدیک بود بخوره زمین که خوشبختانه با دستش دیوارو گرفت و مانع زمین افتادن خودش شد
اما جعبه از دستش افتاد
اهمیتی نداد....دیگه خوشحالی ا/ت برای اهمیتی نداشت
با چشمایی که از گریه تار شده بود تکیه اشو از دیوار برداشت و از اونجا دور شد
بین مردم چتر به دست توی پیاده روها سرگردون راه می رفت
بارون شدیدتر شده بود و حتی تی شرتش هم خیس شده بود
ولی اهمیتی نداشت
اونقدری حالش بد بود که سرما رو حس نمی کرد
سرشو بالا آورد که پل بزرگ شهرو روبه روش دید
لبه ی پل رفت
قطره های بارون توی دریا می ریختن و تصویر یونگیِ توی آب رو محو می کردن
یونگی نگاه به آسمون کرد و با تموم وجود داد زد:
-چرا مننننننننننننن؟؟؟؟؟
زانوهاش شل شد
نرده هارو فشار می داد و از تمام وجودش گریه می کرد
انقدری گریه هاش دردناک بود که دل سنگ رو هم آب می کرد
ا/ت نبود تا ببینه با این کارش چه آتیشی به قلب کوچولوی پسر زده بود!
....
-بچه ها فیلمو پلی کردین؟
+ا/ت بدو اون پفیلاهارو بیار الان شروع میشه
-آوردم
همگی پائین مبل نشستن و هر کی یه خوراکی دستش بود
ا/ت گوشیشو برداشت و به یونگی پیام داد:
-سلام....فردا ساعت ۵ بیا همون کافه ی همیشگی
می دونست چون یونگی عاشقشه بی شک قبول می کرد
پوزخندی زد و گوشیشو گذاشت کنار
صدای خنده ها براش محو شد
سرش گیج می رفت
یعنی این همه مدت....ا/ت اونو بازی داده بود؟
نزدیک بود بخوره زمین که خوشبختانه با دستش دیوارو گرفت و مانع زمین افتادن خودش شد
اما جعبه از دستش افتاد
اهمیتی نداد....دیگه خوشحالی ا/ت برای اهمیتی نداشت
با چشمایی که از گریه تار شده بود تکیه اشو از دیوار برداشت و از اونجا دور شد
بین مردم چتر به دست توی پیاده روها سرگردون راه می رفت
بارون شدیدتر شده بود و حتی تی شرتش هم خیس شده بود
ولی اهمیتی نداشت
اونقدری حالش بد بود که سرما رو حس نمی کرد
سرشو بالا آورد که پل بزرگ شهرو روبه روش دید
لبه ی پل رفت
قطره های بارون توی دریا می ریختن و تصویر یونگیِ توی آب رو محو می کردن
یونگی نگاه به آسمون کرد و با تموم وجود داد زد:
-چرا مننننننننننننن؟؟؟؟؟
زانوهاش شل شد
نرده هارو فشار می داد و از تمام وجودش گریه می کرد
انقدری گریه هاش دردناک بود که دل سنگ رو هم آب می کرد
ا/ت نبود تا ببینه با این کارش چه آتیشی به قلب کوچولوی پسر زده بود!
....
-بچه ها فیلمو پلی کردین؟
+ا/ت بدو اون پفیلاهارو بیار الان شروع میشه
-آوردم
همگی پائین مبل نشستن و هر کی یه خوراکی دستش بود
ا/ت گوشیشو برداشت و به یونگی پیام داد:
-سلام....فردا ساعت ۵ بیا همون کافه ی همیشگی
می دونست چون یونگی عاشقشه بی شک قبول می کرد
پوزخندی زد و گوشیشو گذاشت کنار
۲۸.۷k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.