Part
Part ¹²⁸
ا.ت ویو:
غذا که تموم شد...خودم رو به مبل تکیه دادم..نگاهم به تلویزیون بود ولی تمام فکرم پیش تهیونگ..الان کجا میتونه باشه؟..یعنیممکنه فراموشم کرده باشه؟
کوک:ا.ت
نگاهمو از تلویزیون گرفتم و نگاه جونگ کوک کردم
ا.ت:چیزی شده؟
کوک:فردا توی عمارت یکی از آدم های مشهور و خطرناک آلمان قراره مهمونی بزرگی برگزار بشه..تهیونگ هم توی اون مهمونی حضور داره و چون تو همسر تهیونگ هستی باید توی مراسم کنار تهیونگ باشی
قلبم بیشتر از حد معمول میزد..
ا.ت:من...من نمیتونم برم
جونگ کوک اخمی روی پیشونیش نشست
کوک:منظورت چیه؟مگه نمیخواستی تهیونگ رو ببینی؟
سرم رو تکون دادم گفتم
ا.ت:اره ولی نه توی همچین مهمونی
جونگ کوک سرش رو تکون داد و گفت
کوک:بهتره بری به این مهمونی..چون تنها راه دسترسی و دیدن تهیونگ همینه..بعد از این مهمونی ممکنه دیگه نتونی پیداش کنی..
پوست لبم رو میکندم و فکر میکردم..نمیخواستم این موقعیت رو از دست بدم ولی دلم نمیخواست توی همچین مکانی ببینمش..مکانی پر از تنش و خطر
ا.ت:میرم ولی توهم همراهم بیا..نمیخوام تنها باشم
جونگ کوک لبخندی بهم زد و سرش رو تکون داد
کوک:باشه میام
صبح روز فردا ساعت ⁹ صبح از خواب بیدار شدم..هنوز ذره ای از هیجان و استرس درونم کم نشده بود..از روی تخت بلند شدم و سمت حمام رفتم..آب خنکی به صورتم زد تا سرحال بشم..
بعد از خوردن صبحونه سمت اتاقم رفتم تا خودم رو کم کم برای مهمونی آماده کنم..قبل از آماده شدن دوش گرفتم..حدود یک ساعت بعد از حمام دراومدم..قبل از لباس پوشیدن موهامو خشک کردم..
سمت کمد رفتم و بازش کردم...لباسی که قرار بود بپوشم رو بیرون آوردم..کفش های مشکی رنگ رو هم برداشتم و روی تخت گذاشتم..نگاهی به ساعت انداختم ساعت تقریبا ¹² ظهر رو نشون میداد..قرار بود خانم جوانی برای استایل کردن موهام و میکاپ به اتاق بیاد..از اتاق بیرون رفتم و نگاهی به اطراف انداختم..جونگ کوک نبودش..سمت تلفن روی میز رفتم و شماره ای رو گفتم..بعد از سفارش غذا تلفن رو سر جاش گذاشتم و منتظر رسیدن غذا شدم...مدتی گذشت که در اتاق به صدا در اومد..در رو باز کردم و به خدمه ها اجازه دادم وارد اتاق بشن تا غذا رو روی میز بزارن..بعد از رفتنشون روی صندلی،پشت میز نشستم و غذامون خوردم..بعد از اتمام غذا از جام بلند شدم و سمت اتاقم رفتم..پرده رو کنار زدم و پنچره رو کمی باز کردم..از همون قسمت کوچکی که باز بود باد سردی وارد اتاق شد..از پنجره نگاهی به بیرون انداختم..آسمون ابری بود..هنوز وسط روز بودیم ولی با وجود ابر ها محیط کمی تاریک شده بود..در اتاق به صدا در اومد..دست از نگاه کردن کشیدم و با قدم های اروم و پیوسته سمت در اتاق رفتم..در رو باز کردم و با خانم جوان و زیبایی روبرو شدم..
ادامه دارد✨️
ا.ت ویو:
غذا که تموم شد...خودم رو به مبل تکیه دادم..نگاهم به تلویزیون بود ولی تمام فکرم پیش تهیونگ..الان کجا میتونه باشه؟..یعنیممکنه فراموشم کرده باشه؟
کوک:ا.ت
نگاهمو از تلویزیون گرفتم و نگاه جونگ کوک کردم
ا.ت:چیزی شده؟
کوک:فردا توی عمارت یکی از آدم های مشهور و خطرناک آلمان قراره مهمونی بزرگی برگزار بشه..تهیونگ هم توی اون مهمونی حضور داره و چون تو همسر تهیونگ هستی باید توی مراسم کنار تهیونگ باشی
قلبم بیشتر از حد معمول میزد..
ا.ت:من...من نمیتونم برم
جونگ کوک اخمی روی پیشونیش نشست
کوک:منظورت چیه؟مگه نمیخواستی تهیونگ رو ببینی؟
سرم رو تکون دادم گفتم
ا.ت:اره ولی نه توی همچین مهمونی
جونگ کوک سرش رو تکون داد و گفت
کوک:بهتره بری به این مهمونی..چون تنها راه دسترسی و دیدن تهیونگ همینه..بعد از این مهمونی ممکنه دیگه نتونی پیداش کنی..
پوست لبم رو میکندم و فکر میکردم..نمیخواستم این موقعیت رو از دست بدم ولی دلم نمیخواست توی همچین مکانی ببینمش..مکانی پر از تنش و خطر
ا.ت:میرم ولی توهم همراهم بیا..نمیخوام تنها باشم
جونگ کوک لبخندی بهم زد و سرش رو تکون داد
کوک:باشه میام
صبح روز فردا ساعت ⁹ صبح از خواب بیدار شدم..هنوز ذره ای از هیجان و استرس درونم کم نشده بود..از روی تخت بلند شدم و سمت حمام رفتم..آب خنکی به صورتم زد تا سرحال بشم..
بعد از خوردن صبحونه سمت اتاقم رفتم تا خودم رو کم کم برای مهمونی آماده کنم..قبل از آماده شدن دوش گرفتم..حدود یک ساعت بعد از حمام دراومدم..قبل از لباس پوشیدن موهامو خشک کردم..
سمت کمد رفتم و بازش کردم...لباسی که قرار بود بپوشم رو بیرون آوردم..کفش های مشکی رنگ رو هم برداشتم و روی تخت گذاشتم..نگاهی به ساعت انداختم ساعت تقریبا ¹² ظهر رو نشون میداد..قرار بود خانم جوانی برای استایل کردن موهام و میکاپ به اتاق بیاد..از اتاق بیرون رفتم و نگاهی به اطراف انداختم..جونگ کوک نبودش..سمت تلفن روی میز رفتم و شماره ای رو گفتم..بعد از سفارش غذا تلفن رو سر جاش گذاشتم و منتظر رسیدن غذا شدم...مدتی گذشت که در اتاق به صدا در اومد..در رو باز کردم و به خدمه ها اجازه دادم وارد اتاق بشن تا غذا رو روی میز بزارن..بعد از رفتنشون روی صندلی،پشت میز نشستم و غذامون خوردم..بعد از اتمام غذا از جام بلند شدم و سمت اتاقم رفتم..پرده رو کنار زدم و پنچره رو کمی باز کردم..از همون قسمت کوچکی که باز بود باد سردی وارد اتاق شد..از پنجره نگاهی به بیرون انداختم..آسمون ابری بود..هنوز وسط روز بودیم ولی با وجود ابر ها محیط کمی تاریک شده بود..در اتاق به صدا در اومد..دست از نگاه کردن کشیدم و با قدم های اروم و پیوسته سمت در اتاق رفتم..در رو باز کردم و با خانم جوان و زیبایی روبرو شدم..
ادامه دارد✨️
- ۲۰.۴k
- ۳۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط